به گزارش ایرنا، برای جنگ با دشمن رفته بودند. پر شور و مغرور و جوان. به هرچیز فکر میکردند و خود را برای هرچیز آماده کرده بودند جز اسارت. شاید به دلیل اینکه سختترین سرنوشتی که ممکن است در جنگ نصیب کسی شود، اسارت به دست دشمنی بیمروت و سنگدل است. آن قدر سخت و هولناک که ترجیح میدادند حتی فکرش را هم نکنند. آنقدر طاقت فرسا که حتی پس از اتفاق افتادنش، تا مدتها ترجیح میدادند باورش نکنند.
آنان که اسیر شدند، در دوران اسارت میتوانستند با وطنفروشی و هم پیاله شدن با دشمن از رنج گرسنگی، تشنگی، توهین و تحقیرها نجات یابند. اما جوانمردانه پای وطن ایستاندند، شلاق خوردند، گرسنگی و بیماری را تحمل کردند تا عنوان ایرانی بودن را بر پیشانی خود حفظ کنند. از این رو شاید بهترین نامی که میتوان بر آنان نهاد، آزاده باشد.
چهار آزادمرد از شهر سمنان، چهار رفیق همدل و همنفس که مدتها است روزها و شبها وقت زیادی با یکدیگر میگذرانند، در آستانه هفته دفاع مقدس میهمان خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) استان سمنان بودند. آنان تلخترین و دردناکترین خاطرات دوران اسارت به دست مزدوران بیمروت بعثی را با شیرینی هرچه تمامتر برای ما گفتند. گویا ما میهمان جمع باصفای آنان بودیم و آنان میزبان ما!
محمدرضا دامغانیان، مصطفی امامی، محمدحسین نقاش و یوسف علی موسی سمنانی نام اعضای این گروه چهارنفره جدانشدنی است.
۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز اسیر بودم
دامغانیان: من به همراه مصطفی امامی و فریدون همتی که اکنون به دلیل ابتلا به کرونا در منزل قرنطینه است، در عملیات بدر اسیر شدیم و به اردوگاهی منتقل شدیم که مهدی دامغانی نیز آنجا اسیر بود. بعد از مدتی مصطفی را از ما جدا کردند و ما سه نفر در یک اردوگاه باقی ماندیم.
در مجموع ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز اسیر بودم؛ این جرئیات را یکی از دوستانم محاسبه کرد و من را ۵۵۵ نامید.
۲ مرتبه جبهه رفتم و در مجموع چهار ماه در منطقه حضور داشتم. مرتبه اول در سال ۱۳۶۲ که مشغول تحصیل در مقطع اول هنرستان در رشته راه و ساختمان بودم و برای پشتیبانی به نیروگاه انرژی اتمی رفتم و در زمینه ساختمان سازی کمک میکردم.
دومین بار نیز سال ۱۳۶۳ برای شرکت در عملیات بدر رفتم که در نهایت زخمی و اسیر شدم.
امامی: جوان ترین آزاده نظامی در ایران هستم و هنگام اسارت ۱۳ سال و ۱۱ روز سن داشتم.
موسی سمنانی (با خنده وشوخی دوستانه گفت): فکر میکنم هنگام اسارت مادرش تازه او را از شیر گرفته بود. (همه خندیدند؛ خندههای تلخی که رنگ و بوی جنگ و اسارت را هنوز در خود داشت.)
امامی ادامه داد: اوایل جنگ بسیاری از خانوادههای جنوب و غرب کشور اسیر شدند و بین آنان از نوزاد تا مسن بودند اما بین اسیران نظامی من از همه جوانتر بودم. از ۱۲ سالگی پنج دفعه به جبهه اعزام شدم و هر مرتبه به دلیل سن پایین و نارضایتی خانواده، با مشقت زیاد توانستم راهی شوم. سه دفعه به کردستان و ۲ دفعه به جنوب اعزام شدم. ۲ بار آخر برای حضور در عملیاتهای خیبر و بدر رفتم و هم دسته با محمدرضا دامغانیان بودم. من نیز مانند او در عملیت بدر مجروح و اسیر شدم و در مجموع ۶۵ ماه اسیر بودم.
موسی سمنانی: در دوران اسارت، عراقی ها هنگام صدا زدن ما، علاوه بر نام خودمان، نام پدر و پدر بزرگمان را نیز میگفتند. بنابراین من را با نام «یوسف علی ذبیحالله یوسف موسی سمنانی» صدا میزدند که به دلیل طولانی شدن مورد شوخی و خنده دوستانم بود و میگفتند باید نامت را با تریلی بکشیم. (موسی سمنانی حتی تلخترین خاطراتش را نیز با شوخی و خنده تعریف میکرد. طوری که همه خندهشان میگرفت)
ادامه داد: من سرباز سپاه بودم. در سال ۱۳۶۵ بعد از گذراندن ۴۵ روز دوره آموزشی در پوشش «لشکر ۸ نجف اشرف» به جبهه اعزام شدم. شهید کاظمی، فرمانده و الگوی شجاعت و غیرت برای ما بود. قبل از آخرین عملیات به ما گفت: این بار، بار آخری است که به منطقه میروید زیرا به زودی جنگ پایان مییابد. پیشبینی او درست بود و سه ماه بعد قطعنامه ۵۹۸ امضا شد.
۲۲ ماه متوالی در جبهههای جنوب کشور جنگیدم؛ در نهایت ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ بعد از مجروحیت شدید اسیر شدم و ۸۱۰ روز معادل۲ سال و نیم اسیر بودم.
نقاش: در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۶۵ به عنوان سرباز به جنگ اعزام شدم. یک سال تهران خدمت کردم و ۱۷ ماه نیز منطقه جنگی بودم. آن زمان مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس شورای اسلامی بود و چهار ماه ما را ضرورت نگه داشتند. یعنی در مجموع ۲۷ ماه و ۲۰ روز خدمت کردم؛ در حالی که تنها ۱۰ روز مانده به پایان خدمت اسیر شدم و ۲ سال و نیم اسیر بودم.
رفاقتی به بلندای عمر، با تجربههای تلخ و شیرین مشترک
موسی سمنانی در رابطه با سابقه رفاقت چهار نفرهشان اینگونه توضیح داد: زمانی که محمدرضا و مصطفی به جبهه رفتند، ما در کوچهبازی می کردیم. البته هم سن و سالیم اما این دو نفر زیرآبی رفتند و خود را به جبهه رساندند. (خندید) ما نیز مشغول کشاورزی شدیم تا دوران سربازی که به جنگ اعزام شدیم. دوستی ما بعد از آزادی شکل گرفت اما اکنون ۲ سال میشود که هرروز هم را میبینیم و به کوهپیمایی یا پیادهروی میرویم. منشا انس و الفت ما آزادگی، رزمندگی و تجربیات مشترک ماست.
نقاش صحبتهای موسی سمنانی را اینگونه تکمیل کرد: ما چهار نفر از کودکی همدیگر را می شناسیم و بعد از آزادی نیز گاهی یکدیگر را میدیدیم. اکنون نیز همسایه هستیم؛ تنها یوسف نزدیک ما نیست که قرار است او نیز به زودی همسایه ما شود.
مهمانی صدام اصلا خوش نگذشت
دامغانیان: عملیات بدر در تاریخ ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ آغاز شد و هفت روز طول کشید. آن زمان من ۱۶ ساله بودم. شب اول عملیات در منطقه مسقر شدیم. پاتک های مختلفی از جانب عراقیها شکل میگرفت. روز ۲۵ اسفند پاتک سنگینی اتفاق افتاد. در روستای «القُرنه» مستقر شدیم. رود دجله درست بعد از این روستا بود. مدام از روستا عبور می کردیم و در مقابل دجله نگهبانی میدادیم که مبادا دشمن از آب حمله کند.
روز ۲۵ اسفند، ناگهان عراقیها از سمت راست جاده فشار آوردند و لشکر پنج نصر را فروشکستند. ما برای کمک رفتیم زیرا باید به هر قیمتی القرنه را نگه می داشتیم. (چنان با هیجان تعریف میکرد که گویا این اتفاقات را به تازگی تجربه کرده و هنوز برایش تازگی دارد) ۴۵ کیلومتر از آب عبور کرده بودیم و راه برگشتی نداشتیم. مجبور بودیم حتما رو به جلو برویم و به خاکریز برسیم. من جزو نیروهای اول بودم و پشت سر فرمانده حرکت میکردیم. منطقه بسیار صاف و مسطح بود. کمی جلوتر عراقی ها حمله کردند و به شدت نیروهای ما را زدند به طوری که من و بسیاری از نیروها زخمی شدیم.
بعد از مجروح شدن ۲ روز در منطقه بودیم. به یاد دارم شب دوم، خمپارهای نزدیک ما به زمین خورد؛ دندانهایم خورد شد و بدنم ترکش خورد.
نیروهای سالمتر شب قبل از اسارت ما سعی کردند ما را از منطقه خارج کنند اما من ران پایم به شدت شکسته بود و نمی توانستم حرکت کنم. شکستگی ران باعث شد بعدها پایم ۵.۵ سانتیمتر کوتاه شود و بعد از آزادی با عمل جراحی درست شد. به دلیل این جراحت ناچار شدم در منطقه بمانم و بامداد ۲۷ اسفند به همراه سه نفری که نام بردم اسیر شدم.
صدام به ما میگفت شما مهمان ما هستید. (با خنده ادامه داد) البته مهمانی آنان مهمانی خوبی نبود و خوش نگذشت.
هرکس فرمانده خودش باشد
امامی: ماجرای اسارت و مجروحیت من و محمدرضا مشترک است. در روز ۲۵ اسفند، مسئول تدارکات گردان گفت: امروز غذای گرم آوردند بروید تحویل بگیرید. سنگر تدارکات کنار سنگر فرماندهی گردان بود. وقتی برای تحویل غذا رفته بودم، شنیدم شهید نوروزی میگفت نیروهای ما نتواستند پل دجله را بزنند و عراقی ها موفق شدهاند لشکر ۵ نصر را ۵ کیلومتر عقب برانند. این موضوع را به رزمندهها نگویید که روحیه شان را نبازند. فقط بگویید سنگر بگیرند.
آن روز نتوانستیم غذا را تقسیم کنیم زیرا خیلی سریع گفتند فقط ادوات بماند و هرچه دارید بردارید به سنگر بروید. ادوات ما شامل یک خمپاره ۶۰ و یک دوشکا بود.
ما به کمک لشکر ۵ نصر رفتیم و پاتک با دادن تعداد زیادی شهید و مجروح خنثی شد. نیمه شب خسته و غمگین به سنگر برگشتیم. ساعت ۶ صبح فردا، عراقیها دوباره حمله کردند و توانستند خاکریز لشکر ۵ نصر را به طور کامل بگیرند. در این زمان به راحتی با تک تیرانداز ما را میزدند و زدن ما برایشان شبیه شکار تفننی شده بود.
آنجا فرمانده گردان ما و سه معاونش شامل دکتر احمد همتی(نماینده سابق سمنان در مجلس شورای اسلامی) و حجت الاسلام مرتضی مطیعی امام جمعه فعلی سمنان را مجروح کردند. آن وقت بود که مطیعی گفت اکنون باید هرکس فرمانده خودش باشد و در حد توان جلوی عراقی ها را بگیرد.
نزدیک گردان ما، تیپ هوابرد سپاه مستقر شده بود و تلاشمان بر این بود که آن مانند ما متلاشی نشوند. من و آقای مرتضی نژاد و شهید ناصر سلطان کنار هم بودیم که ناگهان خمپاره ای وسط ما خورد. تخصص عراقیها در این بود که گرای خمپاره را با یک مسلسل قفل میکردند؛ یعنی نقطهای که با خمپاره میزدند، وقتی همه با سوت آن سینهخیز میرفتند همان نقطه را با تیربار میزدند و بدین ترتیب همه مجروح و کشته میشدند.
دوستم ناصر سلطان همانجا شهید شد، مرتضینژاد از ناحیه شکم و دست به شدت زخمی شد و هردو پاهای من تیر خورد. مرتضینژاد سعی می کرد من را بلند کند اما چون خودش زخمی بود نمیتوانست کاری کند و هی زمین میخورد. گفت من پاهایم سالم است. میروم نیروی کمکی بیاورم که بتوانیم برگردیم. اما هرچه منتظر شدم این اتفاق نیفتاد. صبح فردا من را اسیر کردند. به یاد دارم وقتی به اردوگاه رفتم، فریدون همتی را دیدم که بسیار مجروح شده بود و از پا تا سرش ترکش بود و نمیدانستیم به کدام قسمت بدنش رسیدگی کنیم.
آرزو کردم شهید شوم تا به اسارت نروم
موسی سمنانی: بهمن ۱۳۶۶ در جنگ مجروح شدم و به استعلاجی رفتم. بعد از بهبودی، هفتم فروردین ۱۳۶۷ با دختر عمهام نامزد کردم. قرار بود بعد از پایان خدمت عقد کنیم اما ۲۰ روز بعد همزمان با اولین روز ماه رمضان اتفاقات بدی افتاد که عقد ما بسیار به تعویق بیفتد.
شب ۲۷ فروردین از ساعت ۱۰ شب تا ۲ بامداد نوبت کمین با من بود. آن زمان «فاو» دست لشکر ما بود. ناگهان دیدم چند عراقی به ما نزدیک میشوند. در کمپین حق تیر نداشتیم زیرا ممکن بود مکان ما لو برود. با فرمانده جهت اظلاع و کسب تکلیف تماس گرفتم. گفت فقط مواظب باشید شما را اسیر نکنند. همسنگرم که اهل گرمسار بود را صدا کردم و گفتم تیر ممنوع است نارنجک که ممنوع نیست. با هم تصمیم گرفتیم نارنجک پرت کنیم. با این کار ما رفتند و تا ساعت ۲ بامداد که نوبت کمین من بود نیامدند. وقتی برای استراحت میرفتم به به نگهبان بعدی هشدار دادم که عراقیها را این اطراف دیدهام و بسیار مراقب باش.
ساعت ۶ صبح ناگهان از خواب پریدم؛ دیدم از آسمان آتش میبارد و در خط پر از عراقی است. از اینکه نتوانسته بودیم جلوی دشمن را بگیریم بسیار ناراحت شدیم. به سنگر برگشتم اسلحه بردارم که موقع برگشت دیدم یک آر پی جی زن سنگر ما را نشانه گرفته است. (سنگرها را پیچاپیچ میساختیم که موج انفجار را کمتر کند.) پناه گرفتیم اما سنگر را زدند و ناچار شدیم از سنگر بیرون بیاییم. غافلگیر شده بودیم و ناچار به تسلیم شدیم. البته تلاش کردیم فرار کنیم اما ما را به رگبار بستند و دست من همانجا تیرخورد. ما را به پشت خاکریز بردند که دیدم همه همسنگرهایم اینجا اسیر هستند.
موسی سمنانی ادامه داد: عراقی ها با قنداق تفنگ همه را کتک میزدند. من در دلم دعا کردم خدایا کاری کن خمپارهای وسط ما بخورد و همه شهید شویم که شهادت شیرینتر از اسارت به دست این نامردان است.
(با شوخی و خندههای ذاتیاش لحظات به این تلخی را توصیف میکرد. در ادامه با خنده گفت) نمیدانم عراقی ها حرف من را گوش دادند یا خدا اجابت کرد اما همان لحظه یک خمپاره ۸۱ وسط ما به زمین اصابت کرد. حمید میرحاج دقیقا روبهروی من بود و متاسفانه سپر من شد. ترکش خمپاره به شاهرگش خورد و تمام خونش بر من پاشید.
دست من نیز ترکش خورد و شکست. ترکش دیگری سرم را خراشید و اگر کمی این طرفتر بود من هم شهید میشدم. بر اثر این جراحات بیهوش شدم. ساعت سه بعدازظهر به هوش آمدم و دیدم همه دوستانم شهید شدند. بسیار ناراحت شدم و گفتم خدایا چرا همه دوستانم شهید شدند جز من؟ من خواستم خودم جان بدهم تا اسیر نشوم.
یکی از دوستانم به نام حسینعلی را دیدم که دستش آسیب دیده بود و بسیار ترسیده بود. او را دلداری دادم و گفتم نگران نباش حالت خوب میشود اما در جوابم فقط گفت سلام من را به مادرم برسان. سپس صدایش قطع شد و به شهادت رسید.
تا ۶ ماه دهانم بوی باروت میداد
موسی سمنانی ادامه داد: کمی بعد صدای عباس ملک، هم روستایی خودم را شنیدم که گفت: یوسف زندهای؟ گفتم: بله خوبم. دست های او بسته بود و دستان من هم یکی تیرخورده بود و یکی ترکش و نمیتوانستم از آنها استفاده کنم. به عباس گفتم تشنهام؛ برخیز دستانت را باز کنم برو از کوله پشتی عراقیهای کشته شده آب بیاور. وقتی آمد دیدم نمیتوانم دستانم را تکان دهم. خواستم دستانش را با دندان باز کنم اما قفسه سینه ام ترکش خورده بود و نمیتوانستم خم شوم. ناچار به عباس گفتم اگر میتوانی دستانت را تا نزدیک دهانم بالا بیاور. به هر سختی بود دستانش را که با باند پانسمان بسته شده بود باز کردم. یک عراقی زخمی نزدیک ما بر زمین افتاده بود. اسلحه کشید که به من هم آب بدهید. به او آب دادیم کمی خورد. و باقی را به ما داد. آب که به من رسید دیدم بسیار گرم و غیرقابل استفاده است. مجبور شدم بر زمین دراز بکشم و از آب باران که در گودال کنارم جمع شده بود و پر از خمپاره و گلوله و بوی باروت بود بنوشم. بعد از این تا ۶ ماه دهانم مزه باروت میداد.
عباس هم زخمی بود. ترکش به کامش فرو رفته بود و نمیتوانست حرف بزند. به او گفتم خودمان را به بیهوشی بزنیم تا نیروهای ایرانی عملیات بزنند و نجاتمان دهند اما او مخالف بود زیرا فکر میکرد آنجا جانمان را از دست میدهیم اما در اسارت ممکن است زنده بمانیم.
در این زمان عراقیها رسیدند و ما را به اسارت بردند. در مسیر از کنار سرم تعداد زیادی تیر کاتیوشا و ترکش عبور میکرد اما به خواست خداوند حتی یکی به سرم برخورد نکرد.
وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، ۲۴ ساعت بود آبی جز آب آلوده باروت ننوشیده بودیم و بسیار تشنه و بیحال بودیم. ناگهان دیدم شخصی با زبان فارسی از من پرسید :"اهل کجایی؟" بسیار متعجب شدم که یک ایرانی اینجاست. در جواب اینکه سمنانی هستم گفت من هم دامغانی هستم. خیلی متعجب بودم که چطور یک ایرانی به عراقیها خدمت میکند. گفت اول انقلاب پناهنده شدم و به عراق آمدم. من هم در دلم به او دشنامی دادم و گفت: تَه پیه سر بِسوزَنـَه (به زبان سمنانی یعنی پدرت بسوزد)
مجبورم کردند روی نفربر داغ بنشینم
نقاش: من در سه جبهه متفاوت بودم. اولین جایی که بودم، چنگوله، حوالی دهلرانِ ایلام بود که بیشتر منافقین حمله میکردند. ۵ ماه آنجا بودیم. از آنجا به زبیدات عراق رفتیم. من دوره مهندسی جنگ گذرانده بودم و میتوانستنم از خود محافظت کنم. به اطراف معبر بیات آمدیم. ساعت چهار صبح ۲۱ تیر ۶۷، عراقیها عملیات زدند و ما را غافلگیر کردند. ۲ روز در آن شرایط مقاومت کردیم. هر چند ساعت یک یا ۲ نفر شهید میشدند و من نیز در نهایت اسیر شدم. ما را سوار نفربر کردند و با خود بردند. جایی در نفربر که ما را نشانده بودند به شدت داغ بود و نمیتوانستیم تحمل کنیم؛ اگر بلند میشدیم ما را میزدند و اگر مینشستیم میسوختیم. تمام پاهایم سوخته بود و تاول زه بود. ۱۲ نفر اسیر شده بودیم و سه مجروح نیز بین راه به ما اضافه شدند. مجروحان تا قرارگاه دوام نیاوردند و شهید شدند. نرسیده به قرارگاه پیکر بی جان آنان را از نفربر به بیرون پرت کردند.
ما را به پادگان العماره بردند. در راه وقتی از شهر رد میشدیم، مردم عراق در خیابان گوجه گندیده و آب دهان به ما میانداختند.
بعد از العماره، ۱۰ روز در پادگان الرشید بغداد بودیم. که بسیار سخت گذشت. نزدیک به ۲ هزار نفر در یک فضای ۳۰۰ متری زندانی بودیم. روزانه ۱۰ الی ۱۵ نفر بین ما به دلیل مجروحیت و گرسنگی و تشنگی شهید میشدند.
وقتی باورم شد اسیر شدم، حس غربت تمام وجودم را گرفت
نقاش: بیرون از فضای زندان، تانکر آبی پر از آب بد طعم و آلوده وجود داشت. وقتی برای آب خوردن میرفتیم، از ابتدا تا زمانی که آب نوشیدن ما تمام میشد ما را با شلاق میزدند. جمال بنیهاشمی که اکنون همسایه ما است در اردوگاه کنار من بود. بسیار مجروح و ضعیف شده بود او را بغل میکردم و تا جلوی تانکر آب میبردم. عراقیها با بیانصافی هنگام آب خوردن ما را کتک میزدند.
بعد از ۱۰ روز گفتند مجروحان شدید را به بیمارستان میبریم. جمال گفت : محمدحسین من بدون تو به بیمارستان نمیروم. عراقیها به سختی راضی شدند من را هم ببرند. بعد از این ما را به جای بیمارستان به رمادی بردند و آنجا بود که واقعا احساس کردم اسیر شدم و حس غربت تمام وجودم را گرفت.
بعد از سه ماه و نیم بی خبری خانواده، صلیب سرخ برای ثبت نام ما آمد و به ما کارت شناسایی دادند و من هم نامهای برای خانوادهام نوشتم. (نگاهی به موسی سمنانی کرد و گفت) از بین ما چهار نفر یوسف تنها کسی است که نامش در صلیب سرخ ثبت نبود و کل دوران اساراتش مفقودالاثر بود.
صلیب سرخ یک روز ساعت ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر میآمدند و میرفتند تا سه ماه بعد؛ یعنی ۶ ماه طول کشید که جواب نامه خانواده من به دستم رسید.
یکی از منافقین ۲۰ نفر را با خود برد
نقاش با کمی مکث ادامه داد: هر کمپ سه اردوگاه داشت و ما اردوگاه شماره سه اسیر بودیم. ۱۰ ماه بعد از اسارت، روزی در اردوگاه قدم میزدیم که ناگهان چند ماشین مدل بالا آمدند. کمی بعد متوجه شدیم اینها منافقین هستند و شروع به شعار دادن کردیم (با همان آهنگ شعار گونه و با حرکت دستانش ادامه داد: «مرگ بر رجوی، مرگ بر مریم». منافقین ۲۰ تانک همراه داشتند و تانک را به سمت ما گرفتند که تهدید کنند و شعار ندهیم. فرمانده اردوگاه ما را سریع وارد آسایشگاه کرد و بدین ترتیب اجازه ندادیم منافقین با ما حرف بزنند. بعدها فهمیدیم کسانی که آمده بودند، مهدی ابریشم چی و مریم رجوی بودند.
علی اصلانی، یکی از دوستانم بود که با من در یک گروهان بود و اسیر شد. من نمیدانستم که پیش از اسارتش و حضور در جنگ، به عنوان منافق زندان سیاسی بود. معمولا به منافقانی که زندان بودند اجازه حضور در منطقه را نمیدادند اما انگار این یک مورد از دستشان در رفته بود و علی پس از آزادی به جنگ آمده بود و اسیر شده بود. چند ماه بعد از داستان حضور مریم رجوی و مهدی ابریشمچی در اردوگاه، شبی درآسایشگاه را باز کردند و ما بسیار تعجب کردیم زیرا عراقی ها از ما بسیار میترسیدند و شب ها تحت هیچ شرایطی در را باز نمی کردند. ۱۵ نگهبان آمده بودند و ما در سکوت چشم به دهان آنان دوخته بودیم که چه اتفاقی افتاده است. علی اصلانی را صدا کردند. همگی فکر کردیم خطایی کرده است و او را برای اعدام میبرند. فردای آن شب منتظر خبر اعدام او بودیم اما ساعت ۱۱ ظهر در کمال تعجب دیدیم با ۱۰ کارتن پر از نشریه و اطلاعیه آمد و تازه متوجه شدیم در تمام این مدت با منافقین همکاری میکند. از آن روز فعالیتش آغاز شد و توانست در ۶ ماه ۲۰ نفر از اردوگاه را جذب منافقین کند. این ۲۰ نفر اهل هیچ فرقهای نبودند اما به خاطر رهایی از بهداشت پایین و گرسنگی اسارت جذب منافقین شدند و رفتند.
باور اسارت سختترین قسمت ماجرا بود
دامغانیان: وقتی مرد جنگی پر مدعا هستی، اسیر که میشوی، ابتدا باورش بسیار سخت است. من هم نمیتوانستم بپذیرم اسیر شدم. تا دیروز با عراقیها میجنگیدم و میخواستم شکستشان بدهم، اکنون در دست آنان اسیرم، از آنان کتک میخورم و در استخبارات شکنجه میشوم. واقعا باورم نمیشد و این دردناکترین قسمت ماجرا بود.
من روز اول اسارت بسیار مجروح بودم و روی تخت خوابیده بودم. با یکی از دوستانم به نام ابوالفضل نظری به جنگ رفته بودم. وقتی زخمی شدم او در حال پانسمان کردن من بود که تیر خورد. به او گفتم برو عقب. با ناراحتی جدا شد و رفت که کمک بیاورد. یکی از سربازان شیرازی با نام جواد هم کنار من تیرخورده بود که در حالت نشسته شهید شد.
عکس امام روی سینه جواد بود. وقتی سرباز عراقی بالا سر ما آمد، ابتدا عکس امام را از سینه جواد کند، بر زمین گذاشت و به رگبار بست؛ بعد هم سینه جواد را تیرباران کرد. سپس سر اسلحه را طرف من چرخاند اما تیر نزد.
من را اسیر کرد و داخل نفربر انداخت. بر روی یک نفر افتادم و دیدم ابوالفضل است که کمی بعد از من اسیر شده است. به زبان سمنانی به او گفتم ما یکدیگر را نمیشناسیم.
ابوالفضل تیرخورده بود و پهلویش سوراخ شده بود. هنگام تنفس، صدای شش او را میشنیدم. بسیار خون از دست داده بود مدام میرفت آب بنوشد اما به زمین میخورد. تلاش میکردیم جلویش را بگیریم اما موفق نمیشدیم چون همگی مجروح بودیم. شب در اتوبوس دیدم شهید شده است. (بغض کرد و ناراحتیاش را قورت داد)
بهداشت آسایشگاه به شدت پایین بود
امامی: مسئول آشپرخانه عراقیها اسمش قحطان بود. وقتی رفتیم سطل کوچک چای تلخ را که برای اسرا بود بیاوریم، قحطان گفت صبر کنید. با چشم خودم دیدم ریشش را کف زد تراشید و در سطل چای ریخت و گفت حالا ببرید اسرا بخورند. روز دوم جورابش را در چای زد. چنین اتفاقهایی هر روز بود و ما مجبور بودیم بخوریم. گاهی که از نظر بهداشتی زیاد غیرقابل تحمل نبود به دوستان چیزی نمیگفتیم اما گاهی که خیلی وحشتناک بود خبر میدادیم و کسی چیزی نمیخورد. حتی گاهی از عمد موش و یا هر جانور دیگری در غذا می انداختند.
نقاش: یک سال اول هیچ لباسی به ما ندادند. مجبور بودیم لباس رو و زیر را مدام شست و شو داده و بپوشیم. این رویه باعث شده بود بدنمان پر از شپش شود.
لباس را میشستیم و با کمک یکی از دوستان ۲ طرف آن را میگرفتیم میپیچاندیم تا آبش برود. بعد میپوشیدیم و در آفتاب راه میرفتیم تا خشک شود. شبها شپشها را میکشتیم و تخمشان را با سیگار میسوزاندیم و بهداشت پایین آنجا بسیار باعث آزار بود.
بعد از یک سال و با اعتراضهای مکرر ما، صلیب سرخ یک دست گرم کن برای هر کس آورد و اوضاع کمی بهتر شد.
برای استحمام آب سردی در اختیار داشتیم. عراقیهای بیمروت وسط استحمام آب را قطع میکردند و مجبور بودیم با همان وضعیت به دنبال آب برویم.
مدت زیادی آزادباش نداشتیم و بیشتر زندانی بودیم. زمستانها از ساعت چهار عصر و تابستان ها از ساعت ۶ عصر تا فردا ساعت هفت صبح زندانی بودیم. در این مدت به جای سرویس بهداشتی، سه پیت ۵ کیلویی و یک پیت ۱۷ کیلویی حلبی داشتیم که برای قضای حاجت ۱۲۰ نفر بود (با مزاح و شوخی ادامه داد:) و نیاز دستشویی ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ هرچی داشتیم در همین پیتهای حلبی بود. گذشته از این، مجبور بودیم هر شب یک نفر کنار این قوطی ها بخوابیم و از آنجا که این قوطی ها سوراخ بود، ادرار از آن بیرون میریخت و لباسمان را نجس می کرد.
گرسنگی، عادت دوران آزادگی بود
امامی: پدر و مادر من با فاصله هشت ماه فهمیدند اسیر شدم و اگر نامهای برای آنان مینوشتیم، تا به دستشان میرسید و جوابش میآمد یک سال طول میکشید.
نیروهای عراقی روحانیها و پاسدارها را به صلیب سرخ معرفی نمیکردند. متعلق به هر گروهی که بودیم، رفتارشان متفاوت بود. بعد از روحانیها و نیروهای سپاه، رده بعدی بسیجی بود و بعد سرباز عادی. اگر بسیجی و پاسدار بودی، امکانات کمتر و غذای کمتری در اختیارت میگذاشتند.
ماه اول اسارت هنوز دوستانمان را به خوبی پیدا نکرده بودیم و اوضاع کمی بهتر بود. اما وقتی هم را پیدا کردیم و شرایط معنوی خود در اسارت را با عراقی ها مشخص کردیم، غذای مارا کم کردند. صبح ۵ تا ۷ قاشق شوربا به ما میدادند و ظهر برنج با شلغم یا بادنجان یا گوجه میدادند. اما چگونه؟ به طور مثال وقتی غذا برنج و بادنجان بود، ما بادنجانها را پوست میکردیم، پوست بادنجان را برای ما می ریختند و اصلش را برای نظامیها میبردند. شکنجه فقط کتک و شلاق نبود.
نقاش: اکنون فیلمهای زیادی از اسرا میسازند اما برخی موارد اسارت را نمی شود بیان کرد. حتی به خانواده خود هم نگفتیم زیرا باورپذیر نبود.
به طور مثال سرویس بهداشتی اردوگاه چاه نداشت، سپتیک فاضلاب بود و باید هر ماه یک بار خالی میشد اما خالی نمیکردند. روزها میگذشت و وضعیت افتضاحی پیش میآمد. اسیران انواع و اقسام بیماریها را گرفته بودند. صبحانه هر ۲۴ ساعت نصفه نان خمیر مانند و بسیار کوچک به همراه ۶ قاشق شوربا میخوردیم. نان را سه قسمت میکردیم و صبحانه، نهار و شام میخوردیم. سهمیه ما نصف لیوان کوچک چای و ۲ لیوان آب در ۲۴ ساعت بود. بعد از یک سال صلیب سرخ امکاناتی به ما داد که توانستیم کمی سهمیه آب خود را افزایش دهیم.
خاطراتی شیرین در دل تلخی اسارت
موسی سمنانی: من به شدت مجروح بودم من را به بیمارستان الرشید بردند که بسیارآلوده بود. یکی از دوستانم به نام حسن قاضی نسب که تیر در شکمش خورده بود هم آنجا بود و همانجا شهید شد. روزی در بیمارستان خانمی آمد و به زبان فارسی گفت: من خبرنگار عراقیام. آیا می خواهی به خانوادهات خبر دهم که اسیری؟ من با ناامیدی و بیاعتمادی مشخصات و آدرس خانه را دادم و بعد از آزادی خانواده گفتند از هلال احمر تهران پخش صحبت های این خانم را ضبط کردند و فرستادند و پسردایی من که به زبان عربی مسلط است ترجمه کرد و ما کمی به زنده بودن تو امیدوار شدیم.
روزی عراقیها گفتند چه کسی داوطلب است که با رادیو مصاحبه کند؟ حواستان باشد که باید حرفی را که ما میگوییم بزند. یکی از دوستان من نیشابوری بود، داوطلب شد و به رادیو رفت. خودش را معرفی کرد و شرایط را اینگونه توصیف کرد: من حالم خوب است (ورچُپه) عراقیها ما را اذیت نمیکنند (وَرچُپه) (با خنده گفت ورچپه یعنی برعکس و ادامه داد) به این ترتیب تمام حرف دل ما را گفت.
نقاش: ۶ ماه بعد از اسارت تب بسیار شدیدی داشتم. کنج آسایشگاه خواب بودم و حتی نمیتوانستم برای آمار سر صف بروم. در اردوگاه ما ۲ سرباز عراقی به نامهای سید قاسم و سید عباس بودند که به خاطر بیماری به من رحم کردند و کاری نداشتند. حتی نامم را به همراه چند نفر دیگر برای سفر کربلا یادداشت کردند. به ارشد آسایشگاه گفتم من بیمارم و به جای من یک نفر دیگر را به کربلا بفرست. ارشد آسایشگاه گفت نه امام حسین(ع) تو را طلبیده و باید خودت بروی. به یاد دارم دی ماه بود. دوستانم ۲ سطل آب بسیار داغ فراهم کردند و من توانستم استحمام کنم. دوستانم فکر کردند من حالم بد میشود اما بعد از استحمام حالم بهتر شد و کم کم کاملا خوب شدم. ساعت ۴ صبح به سمت کربلا و نجف حرکت کردیم و ساعت ۱۲ شب هم برگشتیم. ساعت ۲ ظهر به نجف رسیدیم و عراقیها گفتند میخواهیم ناهار بخوریم. به محل ناهار که رسیدیم دیدم میزی به طول ۲۰ متر هست که گویا پیش از ما میزبان عراقیها بوده است. ناهار خورده بودند و ما باید ته ماندههای غذاهای آنان را میخوردیم. نزدیک به ۱۲۰ نفر بودیم. هرکدام یک تکه نان خوردیم و به سمت بغداد حرکت کردیم و به آسایشگاه برگشتیم.
مردم عراق در این سفر هم سنگ و آب دهان به سمت ما پرت میکردند. یکی از دوستانم صلوات فرستاد؛ نگهبانان پشتش با ماژیک علامت زدند و بعد از برگشت یک هفته افرادی بود.
برادرانم را نشناختم
موسی سمنانی: وقتی به ایران بازگشتم شهریور ماه بود. آقای فرحی (خدا رحمتش کند) ما را از تهران سوار کرد و خانواده برای استقبال تا سرخه آمده بودند. همین که سرخه را رد کردیم دنبال خانواده میگشتم که مادرم مرا دید و با آغوش باز به سمت من آمد. من برادرانم را نشناختم. برادر بزرگترم کلیهاش را از دست داده بود و بسیار لاغر شده بود. به سمتم آمد و من را داداش خطاب کرد و کمی بعد او را شناختم. برادر کوچکترم نیز بزرگ شده بود و به این دلیل او را نشناختم و برایم سوال بود این کیست که اینگونه برای من گریه میکند.
پسرخاله من مسئول موسیقی ژاندارمری بود. بدون مجوز موسیقی را تا روستا همراه ما آورد و به خاطر من ۲۴ ساعت بازداشت شد. (خندید)
بعد از آزادی، همان ابتدا مادرم به من گفت باید با نامزدت محرم شوی. گفتم اجازه دهید کمی سرحال شوم بعد. اما مادرم گفت من فرصت ندارم. (از ابتدا، تلخترین خاطراتش را با خنده تعریف کرده بود اما به اینجا که رسیدف بغض کرد و بلافاصله شروع به گریه کرد) یک ماه بعد از آزادی با نامزدم عقد کردم و ماه بعدش مادرم از دنیا رفت. ۳۱ سال از فوتش میگذرد اما هنوز وقتی نامی از او میآید بغضم میترکد.
نقاش: شبی که صلیب سرخ برای آزادی به اردوگاه ما آمد، از صبح تا ۵ عصر ماند و دیدیم دارند میروند بدون اینکه آزادی ما را اعلام کنند. با ناراحتی گفتیم چه شد؟ گفتند باقی اسیران فعلا میمانید. من داشتم از غصه دق میکردم. کل اسارت یک طرف و آن شب یک طرف دیگر. فردا ساعت ۴ عصر دوباره ماشین صلیب آمد و من با دیدنشان بسیار خوشحال شدم.
(سپس عکسی از جیبش درآورد و با خنده گفت:) من در این عکس خواستم در کادر جا بگیرم دستانم را پشت کمرم گذاشتم و عکس را به ایران فرستادم. جواب نامهام که آمد، مادرم نوشته بود فکر میکنم دستانت قطع شده و بسیار غمگینم.
بعد از آزادی خانواده من برای استقبال به گرمسار آمدند و با آنان ملاقات کردم. دوستانم و خانواده بسیار گریه میکردند. (بغضش ترکید) هنوز از به یادآوری این صحنه گریهام میگیرد.
امامی: در کرمانشاه خدمت شهید صیادشیرازی بودیم. سپس با هواپیما به تهران آمدیم و نیمه شب به گرمسار رسیدیم. آنجا خانوادهام را دیدم. من بعد از ۵ سال برادرم را نشناختم اما او مرا شناخت.
صبح از سه راه مومن آباد استقبال از آزدگان بود. مردم در استقبال از ما سنگ تمام گذاشتند. یک گل فروش غیر مسلمان بود که اکنون از دنیا رفته است. تمام خیابان سعدی تا بلوار قائم را گل باران کرده بود و ۱۲ حلقه گل به گردن ما انداخت. به او گفتم تو که مسلمان نیستی. اما گفت اینجا خاکم است و شما هم وطنانم هستید.
دامغانیان: من در لشگرک از طریق یک سرباز به خواهرم در تهران خبر دادم که در راه هستم. اولین نفر خواهر و همسرش را دیدم و بعد هم به سمنان آمدم و با استقبال مردم به خانه رفتم.
به آزادگان کملطفی میشود، ما توقعی نداریم
نقاش: وقتی آزاد شدیم، به دوستم گفتم الان که آزاد شویم، پولی همراه نداریم که از لب مرز تا سمنان را برویم. او گفت دعا کن از دست این بی انصافها رها شویم ایران که برسیم راهی برای رسیدن به خانه پیدا میکنیم. یعنی در این حد از دولت بیتوقع بودیم که حتی هزینه رفتن تا خانه را میخواستیم خودمان بدهیم. رسیدیم سر مرز خسروی و حسابی از ما استقبال شد. نه به آن شوری نه به این بی نمکی امروز! مسئولان به آزادگان کم لطفی میکنند و در بنیاد شهید اسمی از آزادگان نیست. یعنی آزادگانی که سال های زیاد اسیر بودند، با یک جانباز پنج درصد هیچ تفاوتی ندارند. نمیدانیم درد دل خود را به کسی بگوییم. (به شوخی گفت) دفعه بعدی اگر خدای نکرده جنگ شد نباید اسیر شویم باید یا مفقودالاثر شویم یا شهید ( همگی خندیدند؛ اما خندهای تلخ)
دامغانیان: وقتی بنیاد شهید با نام« بنیاد شهید و امور ایثارگران» ادغام شد، اسم آزاده را برداشتند. ما به فکر مادیات نیستیم اما توقع کمی احترام و قدرشناسی داریم که آنهم نداریم.
امامی: ما با تمام این سختی ها و گله ها پشیمان نیستیم. من حتی برای اعزام به عنوان مدافع حرم ثبت نام کردم اما توفیق نشد بروم. از مسئولان به خاطر مردم و شهدا ناراحتیم اما هرگز پشیمان نیستیم. حتی از برخی مسئولان ارشد کشور سرزنش میشویم که میخواستید به جنگ نروید. اما مهم نیست بزرگی کار ما پیش خدا گم نمی شود. کسی که دل ما را میشکند به آخرت اعتقاد ندارد. الان هم هر موقع لازم باشد میجنگیم که مردم راضی باشند. ارشدترین مسئولین چیزی جز بند کفش مردم نیستند.
دامغانیان: شهید ابوترابی در اسارت میگفت پاک باش و خدمتگذار.
وقتی میزگرد به پایان رسید، آزادگان راضی و خوشحال از حضور در ایرنا جمع ما را ترک کردند. نقاش هنگام خروج گفت: ما اهل مصاحبه نیستیم و تاکنون بارها دعوت دیگران را برای مصاحبه رد کردهایم. اما اینجا شیرینترین جایی بود که در این ۳۰ سال برای مصاحبه رفتیم.
گفت و گو: آتنا نائینی نژاد / مصطفی دهقان