خبرگزاری فارس از ارومیه ؛ حسین غفاری- آذربایجانغربی با داشتن ۱۲هزار ستاره درخشان در آسمان عرصه جهاد و شهادت میدرخشد. شهدایی که سر سلسله آنها شهید مهدی باکری است. تاکنون درباره شهدای شاخص این استان مانند شهیدان باکری بسیار گفته شده است اگرچه هنوز ذرهای از رشادتهای آنان نمیشود. اما هستند شهدایی که علیرغم ماجرای شفتانگیز زندگیشان هنوز درباره آنها آنچنان که باید گفته نشده است.
شهید باباساعی یکی از این فرماندهان برجسته است که در کمال گمنامی زندگی کرد و در طول دوران حیاتش لحظه ای از مبارزه و جهاد در راه اسلام دست نکشید.
از تولد تا کسب روزی حلال
این فرمانده سرافراز در سال ۱۳۳۳ در قریه محمود آباد از اطراف ارومیه در دامان پاک مادری متدین و خانوادهای مذهبی متولد شد.
محمود آباد برای اعضای خانواده بابا چند سال بعد از تولدکمی نا آرام شد، چون راهزنان معدودی هرساله آرامش روستائیان را بر هم میزدند و حاصل سالیانه مردم را به تاراج می بردند و نقش دولت وقت نیز در حفظ امنیت منطقه بیرنگ بود. لذا خانواده بار به دیار مرکز استان ، ارومیه میاندازند نزدیک فرودگاه قدیم، در محله حسین آباد ، خانهای کاهگلی با دو اتاق و یک حال کوچک و یک انباری می شود سر پناه این سفرکردگان.
بابا با نظاره چرخه زندگی، شاهد رنج پدر در تأمین معاش خانواده می شود. دوران کودکی را با پای نهادن به دوره تحصیلی ابتدایی در دبستان رهبر پشت سر میگذارد و در نظام آموزشی قدیم تا ششم ابتدایی تحصیلات خود را ادامه می دهد.
بیش از این نمی توان سربار خانواده بود. باید آستین بالا کرد و در خانواده ای که عائله آن سر به سنگینی میگذارد تلاش نمود تا گوشهای از کار را گرفت و از برکات وجودی خود بر خوان خانواده تحفهای گذاشت.
دوره نوجوانی، بازار کار او را با اصول اولیه داد وستد آشنا می سازد. در این میان وقتی ایمان و اعتقاد را برآن بیفزایی میشود از این تجارت بهره معنوی هم برد. با سرمایه پر برکت توکل بر خدا برای خود وخانواده اش ره توشهای بزرگ می سازد. او از میان تجار ازهر صنفی یک نفر را انتخاب و تنها با او معامله میکند و این آموزه را به خانواده نیز انتقال میدهد . یک بار خطاب به خواهرش میگوید:با کسی داد و ستد بکنید که اولاً مطمئن باشید اصل سرمایهاش از راه حلال بوده و سود و سرمایهاش را در مسیرصحیح خرج خواهد کرد و از طرف دیگر خمس مالش راپرداخت می کند.
در فلسفه چنین حرکتی می گوید: این کار آقا باباباعث تقویت اهل ایمان در بازار می شود.از هیچ کاری برای تأمین و کمک مالی خانواده دریغ نمی ورزد. از برف پاروکردن پشت بام گرفته تا دوره گردی و دکه داری.
برف سنگین زمستانهای سرد ارومیه هم در دخل ونقش بازی می کند مرتضی جهانگیرزاده از دوستان شهید می گوید: روزی به من گفت پشت بام بانک ملی را برای برف روبی کنترات گرفتهام هر کس می خواهد بیاید و ما بر اساس رفاقتی که با او داشتیم با چندتا از دوستان رفتیم و کمکش کردیم تا همه پشت بام را ازبرف پاک کردیم. آخر سر هم آمد و برای هر کس مقداری پول داد. ما قبول نمیکردیم و میگفتیم به خاطر شما آمدیم ولی کسب حلال این اجازه را به او نمی داد که ما را بیمزد رها کند ، ما هم قبول کردیم.
حتی رحیم دیگر دوست شهید هم از این ماجرا طرفی بسته و میگوید:رفتیم پیرانشهر برای خرید لباس و برخی اقلام دیگر تا برای فروش به ارومیه بیاوریم. همه کارها راخودش آن جام داد و بعد مقداری هم پول به من داد و گفت: این هم دستمزد شما.
گفتم : من که کاری نکردهام، گفت : تو توی این خریدها با من بودی ، این سهم شماست .
فصل دیگر زندگی او به کار در دکه کنار خیابان گره خورده است. او این بار از این طریق دنبال رزق حلال است. در کنار کار اقدام به پخش کتب مذهبی نیز میکند و کارهای مبارزاتی خود را ادامه میدهد و دکه اش میشود دکه انقلاب.
تلاش برای تبلیغ اسلام
از محله فرودگاه تا مسجد دادخواه در محله دره چایی چند کیلومتر فاصله هست او باید ساعت چند بیدار شده باشد که توانسته با دوچرخه خود را به دره چایی برساند و نماز صبح را در مسجد دادخواه بخواند. این کار هر روزه است .همه چیز اینجا پازل غریبی است. حتی روحانی مسجد یک تبعیدی است. حجت الاسلام شرقی از مراغه به این جا تبعید شده و نقش مؤثری را در آگاهی سیاسی بچه ها بازی میکند.
خیلی از قرار مدارها در همین مسجدگذاشته می شود. سر زدن به خانه مستمندان، کمک مالی به برخی خانواده ها، برنامه کوهنوردی، کلاسهای قرآن و ... کوهنوردی از برنامه های ثابت این مسجد و این گروه بود.
محمد باوندپور (مش محمد) نقش اساسی در این برنامههای فرهنگی و کوهنوردی را به عهده دارد. خواندن قرآن و حدیث و تفسیری مختصر از برنامهای گروه است.
به خاطر فعالیتهای انقلابی و تبلیغی توسط ساواک دستگیر میشود. اما نه تنها زندان مانع فعالیتاش نمی شود بلکه زندان را نیز به کلاس تبلیغ دین تبدیل میکند، طوری که حتی مامورین زندان نیز تحت تاثیر قرار میگیرند.
پاسداری از انقلاب
آقا بابا پای در رکاب مینهد و این بار در سنگر پاسداری قبای سبز بر دوش می کشد. اوایل سال ۶۶ وارد سپاه ارومیه میشود و به خاطر حسن سلوک، درایت و امانت داری که داشت در امور مالی سپاه شروع به کار میکند.
عجب حکایتی است . در سال ۶۶ در امور مالی سپاه بودن با آن همه پاسدار مؤمن با اخلاص کار مشکلی است.
آقا بابا مبالغ ناچیزی که سپاه برای نیروهای خود در نظر گرفته را با هزار مشقت به آن ها می رساند.
- برادر لطفاً اینجا را امضا کنید.
- این چی هست ؟
- لیست حقوق !
- یعنی چی ؟
- یعنی این که شما اینجا را امضا میکنید و من هم حقوق شما را تحویل می دهم .
- من نمی خواهم برو ببین هر کی لازم داره به اون بدهید.
- می دونم لازم ندارید ولی بالاخره این مال شماست.
- به شرطی این را امضا می کنم.
- چه شرطی ؟
- بعد از این که من امضا کردم پول را به کسانی که می دانی مستحق هستند بدهی!
در ادامه روند دادن کالاهای اساسی به پاسداران ، قرار می شود یخچالی را هم به قیمت تعاونی با اقساط به او بدهند. وقتی ایشان متوجه کار میشوند می گوید: من آن زمان یخچال به خانهام میبرم که همه یخچال داشته باشند ، تازه بتوانم پول آن را هم بدهم.
در مورد اعطای قطعه زمین و دریافت وام هم همین اتفاق تکرارشد. او مورد وثوق همه در سپاه بود. آنگونه که در نماز به او اقتدا میکردند و در دورانی که مسایلی سیاسی در سپاه ارومیه پیش آمد و منجر به طرد شدن برخی و هجرت نمودن برخی دیگرشد ، آقا بابا نیز از این واحد به آن واحد پاس داده می شد ولی با دلسوزی برای انقلاب، ماند و تحمل کرد و خود را وقف نظام مقدس جمهوری اسلام کرد.
فرماندهی سپاه سرو ، فرماندهی عملیات سپاه مهاباد معاونت عملیات سپاه ارومیه و فرماندهی پایگاههای ارومیه تا قبل از رفتن به جبهههای جنوب از مسؤولیت های آقا بابابود. در این زمان نیز در یکی از برنامههای پاکسازی منطقه از ناحیه گوش مجروح می شود.
با رفتن به جبهههای جنوب و فرماندهی محورهای عملیاتی دزفول و سومار و همکاری با قرارگاه خاتم الانبیا تا فرماندهی تیپ حضرت ابوالفضل العباس(ع) در لشگرعاشورا مسؤولیتهای او به آسمان شهادت گره میخورد.
پاسگاه سرو و اطراف آن تا مدتها پیش دست ضدانقلاب بود که با تدبیر شهدایی چون مهدی باکری و پادار آزاد شده بود به دست بابا اداره می شد.
برادر آقا بابا هم بین این نیروها دیده می شد ولی نقشی بیش از یک بسیجی یا پاسدار نداشت چون سفارش کرده بود تا با او زیاد دیده نشود و می گفت: شاید بین این برادران کسی باشد که برادر نداشته و او به حال ما غبطه بخورد. در خانه هم، همین طوری بود. وقتی به مرخصی می رفت ، یاد پاسدرانش بود و یادی از شهدا میکرد.
رحیم آقا میگوید یکبار با هم رفتیم خانه اش، آقا بابا دختر خردسالی داشت که تازه چهار دست و پا می رفت. آمد خودش را انداخت بغل بابا. مادرش گفت چرا بچه رابغل نمی کنی؟ گفت بچههایی الان هستند که بابایشان شهیدشده، آن ها را چه کسی بغل میکند ؟
آقا بابا در آخرین مسؤولیت خود بعد از اینکه شهید حمید باکری به جانشینی لشکر عاشورا نائل شد مسؤول محور میشود و سرانجام جانشینی تیپ و بعد فرمانده تیپ حضرت ابوالفضل (ع) میگردد.
آخرین برگ زندگی شهید بابا ساعی نیز با ایثارگری ورق می خورد. راننده شهید نقل می.کند در ساعت 0:13 روز سهشنبه بود که از خط برمی گشتیم که سربازی را در راه دیدیم به دستورایشان سرباز را به قصد رساندن به مقرش سوار کردیم . گلوله توپی درکنار ماشین به زمین می خورد و منفجر می شود هیچ آسیبی به ماشین و دیگران نمی رسد، تنها ترکش کوچکی به پشت گردن آقا بابا اصابت می کند.
ایشان را به بیمارستان اهواز منتقل میکنند اما در آن جا به شهادت میرسد.آقا مهدی با شنیدن خبر شهادت وی بسیار گریه میکند، گو اینکه فرمانده سپاه عاشورا علمدار خود را از دست داده بود.
پیکر شهید بابا ساعی را از اهواز به تبریز و از آن جا به ارومیه منتقل می کنند.
وقتی ذوق با اندیشه توأم میشود نهال شعر پا میگیرد و چون این نهال از آب معرفت و محبت سیراب گردد میوههای شیرینی به بار خواهد آورد. شهیدبابا ساعی نیز از حکمت نصیبی برده و محبت خود را به اهل بیت در قالب شعر بیان نموده است و ارادت خود را به آستان شهید و شهادت به نظم در آورده است.گاه نیز در سیر عرفانی خود مغازلههایی با محبوب خود نموده و در دفتر عشق ثبت کرده است:
صنما سوز غمت سازش جان است هنوز
طبع بی مهری از آن روی عیان است هنوز
سال ها رفت از آن تیر نگاهی که زدی
در دلم سوزش زخم تو نهان است هنوز
دل که می گفت تو باز آیی و دادم برسی همچنان این سخنش ورد زبان است هنوز
خون عاشق که ازل ریختی از فرط غرور
لعل نوشین تو آغشته به آن است هنوز
هردم آیی و به صد ناز ز پیشم گذری
قد رعنای توام سرو روان است هنوز
آنچه از حسن تو گفتم و بگویم همه جا
لیک وصف تو مرا ذکر و بیان است هنوز
ای که ترسایی و زنار به بستی کمرم
شیخ صنعان تو در دشت شبان است هنوز
باز یاب آن سر شوریده که از درد فراق
هر دم از دیده سرشکش که روان است هنوز
سخن عشق برآورد زبان ساعی باز
راست است این سخن اش سازش جان است هنوز
انتهای پیام/ ق