خبرگزاری فارس-رشت، امسلمه فرد: روح شهید چمران شاد که میگفت: «هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود، مرد از نامرد شناخته میشود. پس ای شیپورچی بنواز!»
شناخت حرامیان همیشه انسان را در راه رسیدن به پاکان و مظلومان عالم کمک کرده و حق زمانی خوب شناخته میشود که باطل به درستی نمایان شود. قصه امروز غزه تکرار تاریخ است. تاریخ کربلا که کسانی آن را ساختند و کسانی هیزم بیار آتش معرکه شدند. این قصه، فرصتی شد تا همه دنیا از خواب بیدار شوند و به خودشان بیایند هرچند که بیشتر شبیه یک قصه است.
تاریخ از این همه جنایت وکودککُشی وقیحانه مردم مظلوم فلسطین متعجب میشود. فلسطینی که سالهاست برای آزادیاش شهید داده است. شهیدانی داده است. آنقدر ظلم و جنایت در فلسطین سابقه تاریخی دارد که شهدای ایرانی در دفاع مقدس نیز هدفشان نابودی رژیم اشغالگر و شعارشان همواره "مرگ بر اسرائیل" بوده است.
حتی در همین گیلان خودمان نیز شهدایی که از ابتدای انقلاب اسلامی تا پایان جنگ هشت ساله تحمیلی از جای جای نقشه پرافتخار و مرزهای مقدس ایرانِ اسلامی دفاع کردهاند، همواره آرزوی نابودی رژیم کودککُش صهیونیستی را داشتند. آقا احمدرضا هم یکی از این شهداست.
او که در سال ۱۳۴۲ در روستای رودپشت خشکبیجار متولد شد و با اینکه پدرش یک کارخانهدار سرشناس بود و وضع مالی خوبی هم داشت. آسایش را برای آرامش مردم کشورش رها کرد و رفت.
احمدرضا مظلومی، دوران دبستان و راهنمایی با عنوان بهترین دانشآموز، چه از لحاظ درسی و چه انضباطی به خوبی گذراند و از سال ۶۵ که وارد دبیرستان شد، گرایشات مذهبی و روحیه انقلابیاش در همان دوران نوجوانی باعث شد تا فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خودش را آغاز کند، آن زمان نوجوانی ۱۵ ساله بود.
تفکر جهادی و روحیه استکبارستیزی انگیزهای شد تا احمدرضا به همراه چند تن از دوستان نزدیک خود، گروهی را با عنوان انجمن اسلامی شهید مطهری تشکیل دادند و شروع به سیر مطالعاتی کردند. آنها در هفته، یک روز را به مباحثه و تبادل اطلاعات اختصاص داده بودند.
مجاهدتهای شبانهروزی و اخلاق حسنهای که احمدرضا داشت موجب شد افراد زیادی از دوستان و دانشآموزان مدرسه به جمع آنها اضافه شوند. چند نفر از دانشآموزان دختر که خواهران همان بچهها بودند هم آمدند و دختران از پشت پردهای که در مسجد بین آنها حائل بود، چکیده نکتههایی را که از مباحث کتاب برداشته بودند، ارائه میدادند.
احمدرضا بعد از اتمام دوران دبیرستان در سال ۶۱ برای گستردش فعالیتهایش و به منظور پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی، وارد سپاه پاسداران شد و از آنجایی که به ادامه تحصیل علاقه داشت با موفقیت در آزمون ورودی دانشگاه تربیت مربی شهید محلاتی قُم قبول شد. اما در کنار تحصیل لحظهای از جنگ تحمیلی و جنگ داخلی کردستان غافل نبود.
سال دوم دانشگاه بود که تصمیم گرفت خانواده را در جریان امر مهمی قرار دهد. احمدرضا معتقد بود که از نظر اسلام تشکیل خانواده یک فریضه است و عملی که مرد و زن باید به عنوان یک وظیفه الهی آن را انجام بدهند. بنابراین، در کمال احترام موضوع ازدواجش را برای پدرش تعریف کرد: «چند وقتی هست دلم جایی گیر کرده، خواهر یکی از دوستان نزدیکم هست که هم از لحاظ عفت و حیا از دخترایی که میشناسم سرتره و هم از لحاظ بینش سیاسی دختر با بصیرتی هست.»
پدرش به دلیل اختلافات طبقاتی با نظر احمدرضا مخالفت کرد: «از اون خونواده برات زن نمیگیرم چون از طبقه ضعیف هستند و از نظر سطح مالی خیلی از ما پایینترن.»
احمدرضا باهمان حجب و حیای همیشگی سرش را پائین انداخت: «احترام شما برای من واجبه اما من میدونم تنها کسی که میتونه من رو همراهی کنه تا به اهدافی که دارم برسم همین دختر خانومه! اگر شما برام خواستگاری نرید از یک راه دیگه اقدام میکنم ...»
پروین، دختری که احمدرضا انتخاب کرده بود هر هفته به همراه خواهر و برادرش به انجمن اسلامی میرفت. چهره آرامی داشت و مورد لطف همه اعضای خانوادهاش بود. همه دوستش داشتند چرا که علاوه بر روحیه انقلابیگری که داشت همواره کمک حال خانواده بود و سعی میکرد سطح دانش و اطلاعاتش را بالا ببرد.
عشق، شعری است که نیاز به هیچ قافیه و ردیفی ندارد. گویا این انجمن مقدس بود که با گره نگاهی، قلب پروین و احمدرضا را به هم گِره زده بود. همین اتصال قلبهاست که عشق را بیقید و شرط میکند هرچند در مورد پروین و احمدرضا علاوه بر این احساسِ پاک، عقایدی سفت و محکم دخیل بود که آنها برای انتخاب یکدیگر مصممتر میکرد.
بالآخره احمدرضا مادرش را واسطه کرد تا پدر را برای خواستگاری از خانواده پروین راضی کند. خودش هم متوسل به خدا و اهل بیت(ع) شد تا هر آنچه صلاح و قسمت باشد اتفاق بیفتد. خلاصه نذر و نیازهایش جواب داد و مراسم خواستگاری برگزار شد. خانواده پروین هم که چندسالی بود احمدرضا را میشناختند با افتخار جواب بله را به آنها دادند.
ساحل آرام زندگی و بهرهمند شدن از سرچشمه آرامش روان، نیازمند برقراری پیوندی ساده و بیآلایش است تا در سایهسار آن بتوان با خیالی آسوده به زندگی ادامه داد. ازدواج ساده و ایجاد میثاقی بیتکلف و به دور از تجمل احمدرضا به دور از انتظار خانواده ثروتمندش بود.
احمدرضا و پروین در همان انجمن اسلامی با تعدادی از دوستان مراسم عروسی خود را برگزار کردند و برای ماه عسل، سفری کوتاه به شهر مقدس قم داشتند و سپس زندگی عاشقانه خود را آغاز کردند.
روحیه شهادت طلبانه، مجاهدتهای خالصانه و تلاش خستگی ناپذیر احمدرضا برای دفاع از حق، موجب شد تا خودش مناطقی از کردستان را برای مأموریتهای محوله انتخاب کند، چون فکر میکرد آنجا بیشتر از مناطق دیگر نیاز به روشنگری و تبیین مسائل انقلاب اسلامی دارد.
او همواره در حال جهاد بود. اگر هم فرصتی برای استراحت پیش میآمد، برای پروین نامه مینوشت و از دلتنگیها و احساساتش میگفت: «عزیز دلم که بر قلبم رسوخ کردی و قلبم را مسخر خودت گرداندی ... خدایا تو شاهدی که همسرم را بخاطر تسلیم و تعهد و تقوایش دوست دارم و برایش احترام فراوانی قائل هستم.»
همیشه پروین را با عناوین محبوب دلم، آرامش من، همسر مهربانم و ... مورد خطاب قرار میداد. پروین نیز در پاسخ به نامههای همسر، تنها بخشی از احساساتی که از عمق وجودش، قابل به نوشتن بود را برایش مینوشت. مدتی این عاشقانههای دو نفره ادامه داشت تا در نهایت ثمره این عشق را دختره به نام حکیمه کامل کرد.
حتی زمانی که حکیمه وارد زندگی احمدرضا و پروین شد باز هم او در جبهههای جنگ بود. حالا پروین به همراه نوزادش برای همسرش نامه مینوشت و انگشتهای دخترش را رنگی میکرد و امضای حکیمه میشد خداحافظی نامه مادری و دختریشان به بابا احمدرضا: «بابا احمدرضا، دخترت حکیمه برایت نامه نوشته و مشتاق دیدارت هست.»
یک بار که احمدرضا برای مرخصی به خانه آمده بود. تصمیم گرفت به همراه همسر و فرزند به قم برود. اما متأسفانه در مسیر رشت به قم، اتوبوسشان دچار سانحه شد و احمدرضا در این حادثه هولناک همسر عزیز و دخترک چهار ماهاش را از دست داد.
از دست دادن همسر و فرزند داغ بزرگی بود که بر دل این جوان مجاهد و مقاوم نشسته بود. در آن زمان در توصیف حال خودش، چنین نوشت: «خدایا چه حالتی به من دست داد، خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم ولی مگر امکان پذیر است، عزیزترین عزیزانم بدون اینکه نفس بکشند در روی زمین افتادهاند، خدایا خودت به من صبر بده و آنچنان نیرویی عنایت کن تا در مقابل مصیبتهای عظیم، طاقت آورم و صبر پیشه کنم تا بدین وسیله به درگاهت مقرب شوم.»
زمان اندکی از این حادثه دلخراش گذشته بود و قلب احمدرضا از داغ این ماتم بیشتر میسوخت. او هم سعی میکرد خودش را سرگرمفعالیتهای فرهنگی در پایگاه بسیج کند و یا در میدان نبرد حضور پیدا کند. کمکم او مشتاق حضور در لبنان و مبارزه با آمریکا و رژیم صهیونیستی شد.
احمدرضا همیشه از مصیبتهایی که بر جهان اسلام وارد میشد رنجیده خاطر بود. برایش فرقی نمیکرد کجای این جهان باشد، هرجا صدای مظلومی به گوش میرسید به پا میخاست. به قول دکتر شریعتی: «وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غافلی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعهات نیستی، هر کجا که میخواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.»
حالا هم احمدرضای قصه ما در لبنان و در برابر رژیم اشغالگر ایستاده بود. تشکل دادن به نیروهای لبنانی علیه رژیم صهیونیست را محور تمام فعالیت های خود قرار داد. دور اندیشی، آیندهنگری و تلاشهای شبانهروزی چه در زمینه مبارزات سیاسی و جهادی و چه در تبیین فرهنگ اسلام و ارزشهای مکتب شیعه، موجب شد تا دشمنان اسلام و صهیونیستهای نژادپرست که تاب تماشای تبلور حرکت اسلامی را نداشتند، در صدد توطئه شوند.
سرانجام احمدرضا پس از سالها ایثار و فداکاری و تلاشهای بیوقفه جهت اعتلای اسلام عزیز و با هدف به خاک ذلت کشاندن رژیم نحس صهیونیستی به دست شیعیان، در روز ۲۵ ماه مبارک رمضان مورخ ۱۳۶۶/۳/۳ توسط بمبی که در ماشین وی جاسازی شده بود، در سن ۲۴ سالگی با لب تشنه به دیدار مولایش اباعبدالله الحسین (ع) شتافت.
احمدرضا مظلومی که حالا پیشوند شهید پیش از نامش قرار گرفته بود، انزجار خود را از آمریکا که به قول امام شیطان بزرگ است و رژیم اشغالگر صهیونیستی در وصیتنامهاش ثبت کرد:
«چگونه انسان میتواند بنشیند و ببیند که زنان و کودکان و پیرمردان و اقشار مسلمان و مردمِ با ایمان زیر آتشهای بمب و گلوله آمریکا و صهیونیستِ متجاوز باشند و به راحتی به زندگی بپردازد ... دلم آرام نمیگیرد، چگونه اینها را ببینم و بنشینم، نمیتوانم، نمیتوانم، میخواهم بروم و دلم را آرامش دهم. میخواهم به ندای مظلوم همیشه تاریخ که صدایش در تمامی دورانها به گوش میرسد که آیا کسی هست مرا یاری کند؟ لبیک بگویم ...»
پایان پیام/۸۴۰۰۷