دکتر احسان اقبال سعید؛ گاه انسان از سنگ و سرب میگذرد و تنها مصنوع سختی از آفریدههای دست بشر را بی اعتنا و تاملی میگذرد و میگذارد که نگاه و خاطره انگار یگانه آن انسان صاحب اندیشه است که یاد میورزد و در دیروز حضوری تا همیشه دارد... از معبر خیال و خاطره است که مکان و گیاه در همیشهی انسان معنا و صندلی برای لمیدن و نیز آرمیدن یا خراشیدن مییابند...
یکی میشود درخت کوه طور و دیگر وادی ایمن و سرزمین گل لاله... به تمام اینها حضور و بروز آدم معنا میدهد و پیش از آن تنها بودهای بی نموداند و سازهای بی سیم و در چه کار آیند؟ نمیدانم و خودخواهیست، اما انگار، نگار تناه به یمن دست مجنونی محبوب میشود و دگر هیچ...
مجالی در فراغتم دست داد تا دارالخلافه را با گام نرم و مردد بپیمایم و بر رفتها و در خاطر ماندهها هم درنگی نمایم... نام خیابان شیخ هادی آدم را هوایی میکند تا بداند از ردپاهای برجای نمانده، اما ناظر و بز روزگار رفتهی آدمها... از زمانی که احمدقوام السلطنه کاتب خوش خط و خیال و نیز خال، فرمان مشروطه، ردای رئیس الوزرایی بر تن زد در انتهای عصر قجری تا مگر با گشودن گره از کار نان رعیت و نیز امان از مهمیز فرنگی بتواند آن بیمار را شفایی یا استجابتی درکار نماید...
احمدشاه با آن فربگی و نسب زیربار تحت الحمایگی قرارداد ۱۹۱۹ نرفت و اگر احتکار گندم نمود تا ارباب کیخسرو شاهرخ، واقف و خریدار ساختمان مجلس از سپهسالار از او به قیمت بخرد و رعیت از گرسنگی برهاند به روایت مهدی هاشمی در سریال ماندنی سلطان و شبان"اگر میخوریم از مال خودمان میخوریم"...
برای روزهای شاهی آن طفل نخست قمر وزیری و مرتضی نی داوود خواندند " ماه من ... شاه من. رحمتی به حال زارم/بفکن از روی خود روشنی بر شام تارم"...
همان روزها جناب اشرف پسین (بعد از قضایای آذربایجان در بحران فرقه دموکرات شاه به احمد قوام لقب جناب اشرف اعطا نمود) خواست تا پای شرکت نفتی سینکلر آمریکا را به ایران بگشاید تا مگر از معبر رقابت میان اینان با انگلیس و روس که چندسالی بر زیلوی کهنهی این ملت بلاکش هم رحم نیاورده بودند دری از نعمت و رحمت گشوده شود..
میگفتند سقاخانهی شیخ هادی کرامت دارد و همان روزها ضعیفهای بابی مرامخواسته تا با زهر ملوث نماید آن زمزمنشان را و دستتش قلم و زبانش سنگ گشته.. هلهله و همهمه برپا بود و ماژور ایمبری قنسول سفارت ایالات متحده هم شنید و دوربین به دست رفت تا تصویر بردارد و از باور و بنا برای مردمان سرزمینش روایت کند که آن روزگاران جهان هنوز چنین کوچک و در دسترس نبود و دریچهی زنگار و زنگ گرفته شهر فرنگها گاه کارستان میکرد تا هنوز...
اجامر و نامعلومان زمزمه را فریاد کردند که مرد دوربین به دست بابی است و آمده تا کار ناتمام آن زنک همرامش را تمام کند.. با سنگ و فریاد بر او شوریدند و تا انتها در شفاخانه هم از پی اش رفتند و بی جانش کردند... موضوع مشارکت شرکت نفتی در بخاری پرهیزم دسیسه و سرنای فراخ سرایت به عوام از میان رفت و دولت لاغر و تهی انبان هم ناچار هم غرامت داد و هم هزینهی انتقال پیکر تا بلاد ینگه دنیا؛ و قوامی که رویایش به دشنه ددان و سنگ سفیهان با باد رفته بود سالها بعدتر خود صاحب دسته و دشنه شد...
حزب دموکرات به راه انداخت و برای مخالفانش بازوان ستبر و صداهای بم حوالت ساخت و انگار ادیب و خالق کلمات هم که باشی، با وهم به گاه لمیدن بر خرمراد باز آن کار دیگر میکنی.. قوام شاید نخستین کابینهی ائتلافی تاریخ ایران را ساخت... از سه تن از توده ایهای نامدار خواست تا ردای وزارت بر تن کنند و مجلس پانزدهم که خودش ساخته و پرداخته بود هم همراهش شدند، اما هم آن وزرا و کابینه اش دود شده هوا رفتند و هم همان مجلس با شنیدن شیون الرحمان جناب اشراف کارش را تمام نمود... این است پیچ امین الدولهی تدبیر و سیاست در ایم مرز پرگهر و ملک منصور...
روزهای نخست شهریور است و تابستان بوی رحیل خود را باور نمیکند تا تازیانهی گاه به گاه سپاه خورشید تاوان از منتظران نسیم شمال و باد صبا بستانند کو "پائیز قدغن است" و همدردی با درخت و مویه بر تن برگ گناه نابخشودنی و در حکم گناه گندمین انسان...
یادم آمد بر هشتاد و چند شهریور پیشتر که قوای متفق بر خاک ستم کشیدهی ایران زمین تاختند و فردای سوم شهریور شاه خمیده و تکیده چمدانها را بست تا برود و مگر جایی در این گیتی برای دمان واپسین بیابد و نان در روغن را برای تبارش نگاه دارد... چهارم شهریور است و شاه حیران و نگران که زودتر برود... همان مجلس دست ساز سیزدهم که وکلایش را مختار وکوپال و خفیه و خوفیهچیان دستچین و نه گلچین کرده بودند ناگاه زبان باز کردند و ناطق شدند..
از درد وطن گفتند و انجام وظیفهی وکالت... سید عبدالله انوار که پیشتر بر گونه مدرس سیلی نشانده بود که با شاهی رضاخان مخالفت نکند تنها گفت شاه میرود و"الخیر فی ما وقع" و علی دشتی خواست تا انبان و انبار شاه را بکاوند مگر جواهرات مملکت که صاحبش همین بینوایان زبان بریده و پهلودرید و برهنه هستند همراه نبرند.
همان روزها و کمی پیشترش خاک بلژیک به بیداد سپاه نازی در توبره رفت و لئوپولد شاه روزان برخورداری حاضر به گریز نشد و در کشور ماند وتا اسیر شد و بعدتر. پهلوی پیر، اما همه را تارانده بود.. از همراهان دیروزش تا سریر طاووس که بی جان و دربند شدند تا مصدقی که آواره و تبعید شد و مدرسی که در خواف غریبانه عمامه پیچ و بی نفس شد... از عشایری که سلاح و رمه از دستشان ستاندند و پاسبانی شیرهای را بر آن گردن و گردههای فراخ سوار نمودند و دیگر چیزها.
علی اکبر داور از هراس عاقبت تیمور تاش و رضا شهرزاد خود بر جانش شورید و هلاک شد... شاه از بیم جان پدرکشتگان و زبان بریدگان در مسیر برای ساعتی هم درنگ نکرد و تنها خواست تا فروغی نهال شاه جوانتر را در زمین سست و در توبره مرزپرگهر آبی دهد و امانی و از قوای اشغالگر تضمین بستاند که جمهوری و بازگشت قجر را از خاطر ببرند.. همین...
جایی در پاقدم خیابان مفروش سی تیر بوستان کوچکی با مهرورزی نوباوگان و میان باریکان و نیز رایحه توتون پیپ بر کوچکی خود شوریده و باورانده که "عاشقان اعتبار جهان اند و نیز "یکی پوک پیپ از پی بدسگال/به از عمر هفتاد و هشت سال"!.. نام بوستان شهریار عدل است و نام تا ناکجا میبردت... نام خاندان عدل یاد پرفسور یحیی عدل جراح و پزشک معتمد پهلوی دوم را در خاطرم مینشاند.. از پس تیراندازی عبدخدایی چهارده ساله بر تن حسین فاطمی بر تربیت محمد مسعود، عدل سرب از تن روزنامه نویس کشید تا بیشتر بماند و چندی بعد بر تیر شاه سرب آجین شوند... میگویند از پس کودتای مرداد دکتر عدل جهد بسیار کرد تا شاه جوان را راضی کند بر آن تن تبدار و عرض و اعتبار خویش مگر رحم آرد و از خون فاطمی بگذرد و بر عبث میپایید تا دری از شفقت و مال اندیشی بگشاید... خون فاطمی دامن گیر شد و داغ بر پیشانی ماند...
این خاندان، اما با نام و جغرافیا پیوندی دیرپا دارند. به منطقه پونک که میروید میدان عدل و باغ فیض میشنوید.. آنجا زیستگاه و نیز املاک همین دکتر عدل بوده و پیرسالان دختری نمکین و زیبا بر ویلچر را در خاطر دارند که مهربانه در برابر بوستان و گلها نشسته از داشته هایش با اهالی لب ترکیده اشتراک و انفاق داشت..
کاترین عدل دختر پزشک مخصوص شاه در کودکی از کوه صفه اصفهان میافتد و از پا هم، اما از حرکت هرگز! بعدتر با بهمن حجت کاشانی برادرزادهی سپهبد حجت رئیس تربیت بدنی عاشق میشود و هر دو میخواهد رویا بپروررند... به رسم آن روزگار آرمان دارند و میان مدینهی فاضله و سیراماسترا پیوند زده راهی روستایی در خرمدرهی زنجان میشوند تا بهشت نخستین را آن جا بسازند و بعدتر کشور و جهان را شکل همان فردوس کوچک خود بسازند... یک همراه دیگر هم دارند، علی پاتریک پهلوی فرزند علیرضا، تنها برادر تنی محمدرضا پهلوی! فرزند زن آواره لهستانی ماریا شولسکی!...
دقت کنید... سیاهکل هنوز زنده است و جمعهها خون جای بارون میچکه.. درباری زادگان، بار مسئولیت به روایت خویش بر شانه دارن دو هم برای خود میان شریعتی و چگورا پل ساخته اند.. انگار باور آن بود تا شهر پشت دریاها و جایی که قلب برای زندگی بس است راهی دشوار نیست و با برداشتن اهرمنان و برافروختن نوای دستهای پینه بسته و نیز صدای ساز سرب و مسلسل میتوان به آستان انسان برابر و برخواردار رسید و هجرت مقدمی برای بازگشت است به سادگی و تنزه انسان... رفتن از شهر به روستا و کوه و در آمیختن با انسانی که اسیر سلطهی سرمایه و نیز هجوم ذهنیت مدرن نشده تا شهر و جزیرهی امان انسان ساخته شود و دگران حسرتمند و حیرت زده بیایند و با این دریا یکی شده آن کار دگر کنند...
بهمن حجت و کاترین در آن غار و قریه عبادتگاهی ساختند و رویه اشتراکی و نیز تعبد غریب و منحصر خویش را برپا داشتند... در سوران سرمای دی ماه خرمدره زنی افلیج با کودکان خرد و بهمن در غار بی هیزم و پتو میزیستند و رنج را مقدمهای برای تعالی و انقلاب غایی در شمار آورده سه روستایی را به جرم سرباز زدن از فرامین بهشت کوچک خود با تپانچه از پای درآوردند و بعدتر با هجوم ساواک خود از پای درآمدند. براستی "چه میگذرد در سر این قطرهی محال اندیش"...
بوستان شهریار عدل هنوز برپاست و با تمام کوچکی اش مامن است... برای عدلی معمار بود و عموزاد پروفسور... نمیدانم میان هنر و عصیان و نیز ساختن به قدروسع تا رویاپرداختن بر دستان نحیف نوع انسان چقدر فاصله است... سیمان، سنگ و دیگر چیزها چقدر روایت و حکایت دارند و دریغ از دهان دوخته شان...