تابناک- «روز ۱۶ مهر ۱۳۰۴ زاده شدهام. نام ماماچه من مادام بالک بود. فرانسوی بوده است. دکتر یوسف میر او را به پدرم معرفی کرده بود. مادرم میگفت پروردن من در اختیار او و دایهاش رقیه نبود. هرچه دکتر میر میگفت بر آن آداب میبایست رفتار بشود. دکتر میر گفته بود ساعات معینی به بچه شیر بدهند، او را دائم بغل نکنند، بگذارند در جای خود گریه کند و از این قبل رفتارها. پدرم در آن ایام تحت تاثیر تربیت فرنگیمآبی بود.»
اینها را ایرج افشاردر معرفی خود در کتاب «این دفتر بیمعنی» نوشته است. کتابی که در آن از زندگیاش تعریف میکند و در همان مقدمه میگوید نوشتن خاطرات نوعی خودپسندی است زیرا که فرد مدام میگوید: من، من، من. و دلنگران است که به چنین آفتی بیفتد. اما ایرج افشار آنقدر در زندگیاش کار کرده و آنقدر جهان را دیده و آنقدر کتاب خوانده که اتفاقا باید از «من»هایش تعریف کند.
قبل از هر یادی از او، سری بزنیم به خانهای که کودکیاش در آن سپری شده: «خانهای که من در آنجا زاده شدم و روزگار کودکیام در آن گذشت، باغی بود پوشیده از درختان میوه (سیادرخت) و کاجهای بلند کهنسال. این باغ در ضلع شمال غربی چهارراهی بود که یک سوی آن راهی بود که به سر در سنگی میرسید و از سوی دیگر به چهارراه آقا شیخ هادی، یعنی در تقاطع خیابان پهلوی خیابان قنات (معروف به فرمانفرما) بود. روبروی باغ ما بخشی از تملکات وسیع عبدالحسین میرزا فرمانفرما بود که عاقبت کاخ مرمر شد.»
حالا باغی که استاد ایرج افشار از آن صحبت میکند، به غیر از تمام همسایههای مهمی که داشته از جمله محمد مصدق، چه شکلی بوده است؟ «باغ ما یکسره از درختان میوه پوشیده بود. در آن روزگاران مرسوم نبود که درخت تزئینی (جز چندتا شمشاد و گل سرخ و گل چایی) بکارند و زمین ثمرآور را به گیاه بیثمر هدر بدهند. سیب و گلابی و انگور و زردآلو و هلو و آلبالو و خرمالو هر یک به فصل خود میرسید و چون زیاد بود سینی میکردند و پدرم برای دوستان میفرستاد. مزه انجیر ممتاز آنجا هنوز زیر دندانم است. درختهای انجیر را در باغهای قدیم کنار دیوارهای سمت مغرب میکاشتند که آفتابگیر و از سوز زمستان در پناه باشد. انجیرهای باغ ما سر از دیوار چینهای برون کرده بودند و مقداری از آنها را دستچین میکردند.»
سفر و دیگر هیچ
همه آنهایی که با ایرج افشار دوست بودهاند، خبر دارند که او اهل کوهنوردی بود. آن هم نه از راهی که همه میرفتند؛ از بیراههها. کوهنوردی رشته دوستیهای عمیق و طولانی را هم در پی داشت. مثلا وقتی ایرج افشار بیست و دو سه ساله بود، در یکی از همین کوهنوردیها با استاد منوچهر ستوده آشنا شد. بماند که در عکسهای قدیمی این کوهنوردیها دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی و نجف دریابندری و عبدالرحمان عمادی و دیگران هم حضور داشتهاند. کوهنوردیهایی که شروعش از خانه ایرج افشار بود حوالی ساعت 7 صبح، و همه از آنجا حرکت میکردند و در تمام شش هفت ساعتی که در کوه بودند، هر چه بود، فقط بحث علمی بود.
اما در کنار کوهنوردی، سفر جایگاه ویژهای داشت. سفرهایی که نه کسی برای انجام شدنشان به آنها پول میداد و نه برنامهریزیهای عجیب و غریبی برایشان صورت میگرفت. مسلما همیشه خبری از هتل و محل اقامت مناسب هم نبوده است. سفرهایی که پیاده رفتن در دشت و کویر بخش جداناپذیر آن بود و ایرج افشار اسم آنها را گذاشته بود: «گلگشت».
سفرهای خاص، مثلا یک کویرِ سفیدِ سفید
سفرها آداب خاص خودش را داشت. مثلا ایرج افشار طبق صحبت دوستانش معمولا راههای خاکی و مالرو را انتخاب میکرد. بیهوده صبر نمیکرد. سرعتش در سفر زیاد بود. چون میدانست که دیدنیهای ایران به شکل جزئی آنقدر زیاد است که اصلا نمیشود معطل کرد.
این که ایرج افشار از مسیرهای معمول نمیرفته و به دنبال کشف مناطق خاص بوده را در یکی از مصاحبههایش با سیروس علینژاد میتوان پیدا کرد. سفری که حتی روخوانی متنش کمی نفسگیر است که چطور این همه بیراهه رفته (آن هم در زمانی که امکانات مثل امروز نبود): «از نظر طبیعی یک جایی هست که به آن دریاچه کافتر میگویند که از دیدنیترین جاهای ایران است و کنار جادهای واقع است که روزانه هزارها نفر از آن رد میشوند، یعنی جاده اصفهان به شیراز. این دریاچه در خارج از جاده در پانزده کیلومتری ده بید (نزدیک آباده) قرار دارد. دو سه سال پیش به اقلید میرفتم، پس از ایزدخواست، جایی است که در اقلید معروف است. گندمان. رفتم که آنجا را که در دورۀ آل مظفر اهمیت تاریخی داشته و در تواریخ دورۀ آل مظفر و بعد تیموریان نامش زیاد آمده، ببینم. از آنجا میخواستم بروم به یاسوج، راه خراب بود، مجبور شدم یک انحنایی را دور بزنم که این انحنا میآید به یک آبادی به نام آسوپاس که از ییلاقهای قشقاییان است و دشتی به نام نمدون، بعد از گردنهای به نام احمدآباد میپیچد. از این گردنه که سرازیر بشوید دریاچهای زیبا و پر از پرندگان را مشاهده میکنید. کنار این دریاچه یک آبادی خیلی کوچک و فکستنی به نام کام کافتر هست. دریاچه با دشتهای سرسبز و کوههای پوشیده از جنگل بنه و بادام کوهی احاطه شده است. ما شبی هم در آنجا سر کردیم و مهمان خانوادهای بودیم، به نام ستوده و اگر اشتباه نکنم از کشکولیها.»
استاد افشار، نسخهپژوه و نویسنده، زیبایی و رنگ را نه فقط در شمال ایران که بیشتر از آن در کویر دیده است و در همان مصاحبه تعریف میکند که: «طبیعت در کویر از شمال رنگینتر است. شمال فقط سبز است. گاهی هم آدم یک رنگ آبی، اگر که دریا توفانی نباشد، آنجا میبیند. اما کویر برخلاف جنگل که همش سبز است تپههایش رنگهای متعدد دارد. آنجا بتهای میبینید که ساقش قرمز است، و باز بته دیگری که قهوهای است، سفید است، خاکستری است، همه رنگ. تنوع رنگ در جنوب بیشتر است. از تنوع رنگ که بگذریم گشادگی کویر است.... کویر بین جندق و طرود که شنیدهام در آن جاده ساختهاند و دیگر مردم به آسانی میتوانند از دامغان به جندق بروند. با دیدن این کویر، یعنی بیابانی که سراسر چون کاغذ سفید است بیننده به یاد شعر معروف منوچهری میافتد که وقتی از کویر رد شده، گفته که آنجا مثل کارگاه کاغذسازان است. چون در قدیم کاغذها را که میساختند میباید در جای وسیعی پهن و خشک میکردند. فکر کنید که هزار صفحه کاغذ چقدر جا میخواهد. چنین جای وسیعی هم جز بیابان نبود. واقعاً هر چه که نگاه میکنید سفید است. تا آنجا که چشمتان میبیند هیچچیز جز سفیدی نیست. جز همان خط جاده.»
جالب اینجا است که با این همه گشت و گذار در وطن، استاد هیچ ادعایی در ایرانگردیِ کامل ندارد و میگوید: «واقعاً کار آسانی نیست که کسی بیاید ادعا بکند که سراسر ایران را دیده است. من که هیچ جایش را ندیدهام!»