من مخالف نوشتههای غیرقابلفهم هستم، البته لازم نیست کتاب حتما معنای روشنی داشته باشد، اما معنازایی و گنگ نبودن لازم است. وقتی نوشتهای منتشر شد، روی سنگ نوشته نشده؛ نویسنده حق دارد نگاهی دوباره به اثرش داشته باشد. من در این سالها و در ارتباط با خوانندگان خود، به این رسیدم که پایان قبلی کتاب را تغییر دهم.
او با اشاره به نویسندگانی چون کافکا، مارکز و داستایفسکی گفت: این نویسندهها برای مردم مینویسند و مردم اثرشان را میفهمند. در این میان ممکن است کسی هم مثل جیمز جویس بنویسد که کتابش مانند یک خواب است اما بهقدری دارای هارمونی درونی و انسجام زیرمتنی است که خواننده حتی اگر ارتباط اجزای داستان را باهم درک نکند، اما وجود یک پیوند نهادین و قوی را در زیرمتن حس میکند. اثری که مخاطب را گیج میکند مانند یک هذیان است که عاری از تناسب درونی است و مانند یک موسیقی فالش است.
شمس لنگرودی ادامه داد: خلاصه اینکه با همراهی دوستان نزدیکم که صادقانه گفتند منظور مرا در پایان کتاب متوجه نمیشوند، حس کردم که این انتقاد بر من وارد است و سالها ذهن مرا مشغول کرد که پایان را چه کنم؟ ناگهان از این زاویه که اصلا من این داستان را برای چه شروع کرده بودم؟ معناهایی برایم روشن کرد و بر همین اساس پایان را بازآفرینی کردم.
او همچنین در پاسخ به این سوال که اگر خواننده کتاب خود باشد، قلم خود را نزدیک به کدام نویسنده میداند، توضیح داد: جواب به این سوال سخت است، اما شاید کافکا… اما به راستی که هیچکس کافکا نخواهد شد. یکی از دوستان کافکا بعد از اینکه او داستان «مسخ» را چاپ کرده بود به نزد او آمد و گفت شخصی به تقلید از او کتابی نوشته با این عنوان «خانمی که به پروانه تبدیل شد!» کافکا در پاسخ گفت؛ او از من تقلید نکرده است، هر دوی ما از زندگی تقلید کردهایم. بنابراین با توجه به فضای زندگی مشترک، همه ممکن است تحت تاثیر فضای کافکایی باشیم. عزیزی میگفت روزگاری کتاب کافکایی نوشته میشد اما حالا زندگیها کافکایی شده است. لوکاچ، وزیر فرهنگ مجارستانی که هر رویکرد غیررئالیستی را منحط میدانست، در پی حمله روسها وقتی به اتاق سیاهی افتاد، گفت وقتی در این اتاق سیاه گیر کردم تازه فهمیدم که کافکا هم یک رئالیست است. بنابراین کتاب من هم یک اثر رئالیستی است، منتها در آینههای مختلف، تصاویر مختلف میافتد.
این نویسنده با این توضیح که اشعارش را هم در چند سال اخیر تغییر داده است، گفت: دلیل عمده تغییرات من که صدای ناشران را هم درآورده، گنگی مفاهیم است. معتقدم مخلوق ناقص است و باید مدام در مسیر تکامل باشد و هنر برای این است که ما را نجات دهدو همانطور که نیچه معتقد است که اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه میکرد. بنابراین لذت بردن و عمیق شدن باید با هم و توامان باشند. بنابراین اگر من در کارم کوچکترین ایرادی ببینم، آن را تصحیح میکنم. خوشبختانه با همکاری و صبوری نشر افق این اتفاق افتاد.
شمس لنگرودی در پایان درباره اینکه حال ادبیات داستانی امروز ایران چطور است و مخاطبان امروز چگونه باید نویسنده محبوب و مورد علاقه خود را بیابند، گفت: به نظرم داستاننویسی نسبت به سال ۱۳۵۷ بسیار رشد کرده و این به دلیل مصائب زیاد و گرفتاریها و در نهایت تجربههای فردی است که بیشتر شده است. داستان و نویسنده خوب زیاد داریم و مخاطب امروز باید مدام به کتابفروشی ها سر بزند و با ناشر و اهالی رسانه در ارتباط باشد تا رماننویسان و نویسندههای جدید زمان خود را بشناسد. در زمان ما محیط کوچک بود و از طریق خود کتابفروشیها و نشریاتی که کتاب معرفی میکردند با نویسندگان آشنا میشدیم. در آن زمان ناشران هر هفته کتابهای جدید خود را برای نشریه «کتاب هفته» میفرستادند و در آن معرفی میشدند. حالا فضا خیلی وسیعتر شده است و انتخاب برای مخاطب سختتر شده است به نظرم وظیفه رسانههاست که در این راه به مردم کمک کنند.