ترم پایانی کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران است و برای تهیه و تایید پروپزال پایانهاش با وجود تعطیلی دانشگاه چند هفتهای است به خوابگاه برگشته است. برادرش هم برای دیدن وی و آوردن وسایل از شهرستان راهی پایتخت شده تا هم جویای حال خواهرش شود و در این ایام شیوع ویروس کرونا خودش هم حال و هوایی عوض کند، در هتلی در نزدیکی خوابگاه اقامت داشت.
سرانجام پس از چند روز اقامت، برادر قصد برگشت به دیار خود کرده و خواهرش را در تهران تنها میگذارد.
دختر دانشجو تازه از میدان "ونک" با برادرش خداحافظی میکند، نگران برادرش میشود و تماس میگیرد و میپرسد: داداش سوار اتوبوس شدی؟ ایستگاه دانش پیاده شو، آنجا نزدیکتر است.
هرگز به این فکر نمیکرد که این آخرین تماسی باشد که با برادرش میگیرد، نزدیکهای غروب است و برای برگشتن به خوابگاه عجله زیادی داشت، در ایستگاه میایستد و نخستین اتوبوس (بی آر تی) که رسید با عجله و زور زیاد سوار میشود.
داخل بی آر تی همه نزدیک هم ایستاده و یا نشسته اند، با خودش میگوید کاش با اتوبوس بعدی میرفتم، خیلی شلوغ است آدم به زور نفس میکشد، کرونا نگیرم خوبه.
ایستگاههای مسیر ولیعصر را پشت سر هم رد میکنند. پل همت، توانیر، حماسی، آبشار، پله اول.
به خوابگاه که رسد، هم اتاقیاش میگوید: "خب کجاها رفتید؟ با برادرت خوش گذشت، عکس ها را نشانم بده ببینم". داخل کیف دنبال گوشی میگردد که آن را دربیاورد، کیفاش را زیر و رو میکند اما خبری از گوشی نیست. رنگش میپرد و از شدت ناراحتی به گریه میافتد و داد میزند وای خدایا گوشیام نیست.
با گوشی هم اتاقیاش به برادرش زنگ میزند. "داداش سلام. کجایی؟ رسیدی ترمینال؟ بعد از شنیدن جواب، با گریه میگوید: داداش گوشیم را دزدیدند".
همچنان با گریه ادامه میدهد:
"مطمئنم داخل اتوبوس بردند. اطلاعات، پروپزال و عکس زیاد داخلش بود، ای خدا چکار کنم؟" و باز هم میزند زیر گریه. نمیدانم اصلا چجوری بردند؟ زیپ کیفم بسته است، انگار اصلا باز نشده.
برادرش خیلی ناراحت میشود و میگوید: چطوری آخه؟ اشکال ندارد، پیش آمده دیگر، خودم برایت گوشی میخرم. نگران نباش، اینها دنبال عکس و فیلم و اطلاعات داخل آن نیستند، فقط گوشی را میخواهند.
میخواهد بلیتاش را کنسل کند و پیش خواهرش بماند بلکه دنبال مسدود کردن سیم کارت و قفل گوشی بروند که با اصرار خواهرش از این کار منصرف میشود.
داخل سالن انتظار ترمینال نشسته است، فکرش به شدت مشغول میشود، به تفریحها و پارک و مسیرهایی که با خواهرش رفته فکر میکند. به خوشیهایی که دوام نداشت و با خودش میگوید چرا آدم باید اینقدر پست باشد که اینطوری برای دیگران مشکل درست کند.
فکرهای آزار دهنده
دختر دانشجو همین که متوجه سرقت گوشی میشود، از خوابگاه به میدان ونک و همان ایستگاهی که سوار اتوبوس شده است، برمیگردد. امیدوار است کسی آن را پیدا کرده باشد اما نه از این خبرها نیست و نباید امیدی به پیدا کردن آن داشته باشد.
راننده بیآر تی که سالهاست در خط ولیعصر کار میکند، میگوید: اینها خیلی حرفهای هستند، باید بیشتر حواستان را جمع میکردید.
به پلیس ۱۱۰ هم که اطلاع میدهد، مامور کلانتری همین را میگوید که هر روز حداقل ۵۰ نفر بخاطر سرقت گوشی به کلانتری مراجعه میکنند و متاسفانه پیدا کردن آن دور از انتظار است.
نگران اطلاعاتی است که میخواسته به عنوان پروپزال پایاننامه، تحویل استاد راهنما دهد و حالا باید از نو شروع کند، شماره مخاطبانی که حالا پیدا کردن شمارههایشان برایش دشوار است و عکسها و ...
حالا دیگر حتی برای تماس با خانوادهاش ناچار است با کلی عذرخواهی و خجالت از گوشی هم اتاقیاش استفاده کند تا زمانی که موبایل بخرد.
منبع درآمد و پول خرید موبایل را هم ندارد. شرایط اقتصادی را درک میکند و نمیخواهد از پدر یا برادرش پول بگیرد اما ناچار است و این فکر و خیالها بیشتر آزارش میدهد.
داستانی که ادامه دارد
به توصیه مامور پلیس ۱۱۰، برای ثبت شکایت همراه با هم اتاقیاش راهی کلانتری میشود. برای اولین بار است که پایش به کلانتری باز میشود و چندان برایش خوشایند نیست اما چارهای ندارد.
داخل کلانتری صدای گریه دختری او را کنجکاو میکند. او هم امروز در مترو قربانی یک سارق شده و گوشیاش به سرقت رفته است.
سوال میکند چه شده؟ میگوید: داخل مترو شلوغ بود، اینقدر به مادرم و بیمارستان فکر میکردم، اصلا حواسم نبود چطوری گوشی را درآوردند و بردند.
او هم شهرستانی است و چند ماهی میشود که در یک شرکت حسابرسی در تهران مشغول به کار است. مادرش مشکل قلبی دارد و در یکی از بیمارستانهای تهران، بستری شده تا زودتر جراحی و درمان شود.
میگوید: گوشی و کیف محتوی کارتهای بانکی و کارت ملی را بردهاند، حالا چکار کنم؟ بدبخت شدم. دنبال کارهای واریز کردن پول جراحی مادرم بودم که این اتفاق برایم افتاد. خدا ازشون نگذرد که مردم را گرفتار میکنند.
حتی نمیتوانم به پدر و مادرم زنگ بزنم که این اتفاق برایم افتاده. از یکی دو نفر خواهش کردم گوشیشان را بدهند تا به پدر و مادرم اطلاع دهم که اطمینان نکردند و گوشی را ندادند.
دختر دانشجو با شنیدن حرفهای او، مشکل خودش را تا حدودی فراموش میکند و باز هم خدا رو شکر میکند که فقط گوشیاش را بردهاند.
آن طرفتر صدای مرد میانسالی توجهش را جلب میکند. شنید که میگوید: ایستگاه مطهری پیاده شدم، دست کردم توی جیبم که گوشیم را دربیاورم که دیدم نیست. انگار با پتک زدن توی سرم.
بخدا یک ماه نمیشود که خریدهام، هشت تومان پولش را دادهام. از کجا بیاورم باز هم بخرم تو این وضعیت گرانی و تورم؟ خدا لعنتشان کند.
و این داستان ادامه دارد...
دغدغه تردد در اماکن شلوغ
خوابگاه تا ۲۵ اسفند باز است و باید تا همان موقع کار پروپزال پایان نامه را تمام کند و تحویل دانشگاه دهد. هیچوقت فکرش را نمیکرد با این مشکل مواجه شود. فکر آن دختری که در کلانتری از سرقت موبایل و کارت بانکیاش صحبت میکرد، هنوز آزارش میدهد اما نگرانی خودش هم کم نیست. فرصت چندانی برای تحویل پروپزال ندارد چون ممکن است خوابگاه زودتر از این هم تعطیل شود.
برادرش که خبرنگار ایرنا در یکی از مراکز استانی این خبرگزاری است، زیاد نگران گران بودن گوشی تلفن همراه و خرید آن برای خواهرش نیست اما چیزی که آزارش میدهد، آشفتگی روانی و ذهنی است که افرادی سودجو با ایجاد ناامنی در جامعه و سطح شهرها ایجاد میکنند، به طوریکه کسی مانند خواهرش از این پس باید همیشه دغدغه تردد در اتوبوس، مترو و تردد در معابر عمومی را داشته باشد و این خاطره بد هر چند کوچک، همیشه در ذهنش خواهد ماند.
اینجاست که نیروی انتظامی و پلیس باید با حضور پررنگتر در اماکن شلوغ، فضایی را ایجاد کنند که افراد سارق و فرصت طلب، جرات دست درازی به اموال دیگران را نداشته باشند تا شهروندان با آسودگی خاطر بیشتری در معابر و وسایط نقلیه عمومی تردد کنند.