عصر ایران - نظریهپردازان "انقلاب" دربارۀ ماهیت این پدیده و علل آن همواره دچار اختلاف بودهاند. پیش از این در شرح واژۀ "انقلاب" دربارۀ نگرشهای کلی به این پدیده، اجمالا توضیح دادهایم («انقلاب» ؛ چرا و چگونه به وجود می آید؟). در میان انقلابشناسان جهان، مارکسیستها نقش برجستهای دارند و در این زمینه ادبیات مفصل و متنوعی تولید کردهاند که دررشتههای جامعهشناسی، جامعهشناسی سیاسی و علوم سیاسی و البته در متون ایدئولوژیک مارکسیستی به چشم میآید.
مارکسیستها مفهوم "انقلاب" را به شیوۀ خاصی به کار بردهاند. آنها اگرچه میدانند که انقلابها رخدادهای سیاسی تعیینکنندهای هستند که حکومت را تغییر میدهند یا رژیم کاملا جدیدی پدید میآورند، این دگرگونی را بازتاب دگرگونی اجتماعی ژرفتری قلمداد میکنند.
از منظر مارکسیسم، گوهر انقلاب "دگرگونی اجتماعی بنیادی" است؛ یعنی ویرانسازی یک نظام اقتصادی یا "َشیوۀ تولید" و جایگزین کردن آن با نظام اقتصادی دیگر. بنابراین مارکسیستها فیالمثل این نظر را رد میکنند که انقلاب آمریکا (1776) دگرگونی انقلابی به بار آورد؛ زیرا گرچه برای مستعمرههای پیشین بریتانیا استقلال آورد و به ایجاد جمهوری بر پایۀ قانون اساسی انجامید، اما به نظام مالکیت و ساختار اجتماعی دست نزد.
دربارۀ انقلابهای انگلستان (1688) و فرانسه (1789) مارکسیستها معتقدند که این دو پدیده "انقلابهای بورژوایی" بودند؛ یعنی موجب گذار تدریجی این جوامع از شیوۀ تولید فئودالی به شیوۀ تولید سرمایهداری شدند.
از این چشمانداز، انقلابها فقط دورههای شورش سیاسی ناگهانی نیستند ، بلکه دورههای طولانیتر دگرگونی اجتماعیاند. مثلا اقاب روسیه در سال 1917 آغاز شد، اما تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال 1991 ادامه داشت، ولی تا آن زمان نیز هدف آن، یعنی "ساختن جامعۀ کمونیستی" محقق نشده بود.
در واقع این ایده که انقلاب با سقوط یک نظام سیاسی به پایان نمیرسد بلکه پس از روی کار آمدن نظام جدید، همچنان ادامه دارد و فرایندی مستمر و بیوقفه یا دست کم درازمدت است، ایدهای مارکسیستی است. "پایان انقلاب" و عبور جامعه از "شرایط انقلابی"، ایدهای نیست که مطلوب مارکسیستها باشد. یعنی در عمل چنین نبوده؛ اگرچه نظرا با تحقق جامعۀ کمونیستی، یعنی جامعهای عاری از دین و دولت و مالکیت، انقلاب به پایان میرسد.
در نگرش مارکسیستی، انقلاب از تضادهایی پدیدار میشود که در سطح اجتماعی-اقتصادی وجود دارند. از این منظر، انقلاب در حقیقت بازتاب درگیری بین سرکوبگران و سرکوبشدگان، و بین استثمارگران و استثمارشدگان است. از این رو همۀ جامعههای طبقاتی محکوم به نابودیاند.
مارکس معتقد بود که انقلاب نمایانگر مرحلهای است که در آن مبارزۀ طبقاتی به درگیری و برخورد آشکار بدل میشود و به محرومیت یک طبقه از "قدرت" و جایگزین شدن طبقۀ دیگر میانجامد.
مارکسیستها انقلاب فرانسه را "بورژوایی" ولی انقلاب روسیه "پرولتاریایی" میدانستند که فرایندی را بوجود میآورد که به برقراری سوسیالیسم و سرانجام کمونیسم کامل منتهی میشود.
به نظر مارکس، دورۀ انقلاب اجتماعی زمانی آغاز میشود که نظام طبقاتی یا روابط تولید، مانع رشد بیشتر فناوریهای تولیدی یا "نیروهای تولید" میشود. او میگفت این وضع اختلاف طبقاتی را تشدید کرده و طبقۀ استثمارشده را به "آگاهی طبقاتی" میرساند؛ و همین که پرولتاریا به آگاهی طبقاتی رسید، نیرویی انقلابی میشود و خودانگیخته به پا میخیزد.
به نظر مارکس دگرگونی انقلابی بخشی از روند ناگزیری است که در گذر دورههایی، تاریخ را به دستیابی نهایی به "جامعۀ بیطبقه" میکشاند؛ جامعهی که در آن دیگر تضادهای درونی و درگیریهای طبقاتی وجود ندارد.
اما چنین انقلابهایی، که مارکس پیشبینی کرده بود، رخ ندادند. در کشورهای سرمایهداری پیشرفتۀ غرب و اروپای مرکزی، برخلاف نظر او، انقلاب بوقوع نپیوست و نظام طبقاتی مانع رشد بیشتر نیروهای تولید نشد و سرمایهداری با بهبودی پایدار، اشتهایی وافر به نوآوری فناورانه نشان داده و در مجموع معیارهای زندگی را نیز ارتقا بخشیده است. در نتیجه، پرولتاریا از لحاظ سیاسی منفعل شده است.
انقلاب بلشویکی روسیه در سال 1917، به رهبری لنین، نظریۀ مارکسیستی انقلاب را در دو معنای مهم مطرح کرد. یکم، در حالی که مارکسیستهای کلاسیک انقلاب را نابودی ناگزیر جامعۀ طبقتی توصیف کرده بودند و میگفتند که انقلاب به هنگام آماده شدن شرایط عینی رخ خواهد داد، لنین این نکته را مطرح کرد که انقلابها را "باید ساخت".
بلشویکها در اکتبر سال 1917 به قدرت رسیدند. پیش از آن، انقلابی "بورژوایی" در فوریۀ 1917 رخ داده بود، اما در آن زمان پرولتاریا هنوز کوچک و از لحاظ سیاسی بیتجربه بود.
دوم، لنین نیاز به رهبریای سیاسی را که به صورت "حزب پیشگام" سازماندهی شده باشد تشخیص داد، و این نقش را بلشویکها (که بعد حزب کمونیست نامیده شدند) برعهده گرفتند.
بنابراین، در معنایی دقیق، انقلاب روسیه یک انقلاب عمومی نبود. در اکتبر سال 1917، برخلاف انقلاب فوریه که به سقوط تزار انجامید، قدرت را تودهها بدست نیاوردند بلکه دستۀ بسیار منسجم و همبستۀ انقلابیهایی قدرت گرفتند که در اقلیت محض بودند. به همین دلیل، حتی برخی از مورخین معتقدند که انقلاب اکتبر روسیه، بیشتر شبیه یک کودتا بود تا یک انقلاب واقعی و عمومی. همچنین بسیاری گفتهاند رژیمهای کمونیستی برپا شده در سدۀ بیستم زیر پرچم مارکسیسم-لنینیسم، صورتهای تحریفشدهای از انقلاب ایدهآل مارکسیستی بودند.
تغییر مهم دیگر در نگرش مارکسیستی به انقلاب، جایگزین شدن پرولتاریا با دهقانان به منزلۀ "طبقۀ انقلابی" بود. لنین در 1917، در بحث از اتحاد بین پرولتاریای شهری و دهقانان، به این نکته اشاره کرده بود، اما انقلاب چین (1949) با رهبری مائو تسهتونگ این جابجایی را با وضوح بیشتری بوجود آورد.
در الگوی بعدی مارکسیستهای آمریکای لاتین و آفریقا و جاهای دیگر آسیا، تحت تاثیر انقلاب چین، انقلاب به جای مناطق شهری در روستاها عملی میشد و عمدتا ماهیت دهقانی داشت. مارکسیسم-لنینیسم به جای اینکه در خدمت فلسفۀ "انقلاب اجتماعی" باشد، یعنی چیزی که مد نظر مارکس و انگلس بود، در عمل به منزلۀ ایدئولوژی نوسازی و صنعتی شدن به کار رفت که برای کشورهای در حال رشد گیرایی ویژهای داشت.
در واقع انقلاب، چنانکه مد نظر مارکس و انگلس بود، در کشورهای سرمایهداری اروپای غربی، که کارگران صنعتی میتوانستند در این کشورها نقش "طبقۀ انقلابی" را ایفا کنند، رقم نخورد و آموزههای انقلابی مارکسیسم به تدریج از اروپای غربی به سایر مناطق جهان رفت ولی در این مناطق "طبقۀ انقلابی" نه کارگران صنعتی که دهقانان بودند.
هگل، فیلسوف برجستۀ آلمانی، سوسیالیسم را مناسب "مردمان عقبمانده" میدانست. جالب اینکه خود مارکس هم دهقانان را احمقترین طبقۀ تاریخ میدانست. آنچه هم در که در عمل رخ داد، چیزی جز این نبود که یک طبقۀ اجتماعی عقبمانده به لحاظ تاریخی و فنی و فرهنگی و سیاسی، تبدیل شد به طبقهای که قرار بود سوسیالیسم را با انقلاب محقق سازد.
در واقع کارگران صنعتی در اروپای غربی، به مثابه مردمانی پیشرفتهتر و آگاهتر از دهقانان آسیایی، حاضر نشدند نقش طبقۀ انقلابی را برای تحقق پیشبینیهای تاریخی کارل مارکس ایفا کنند. به همین دلیل مارکسیستها آنها را "کارگران خائن" نامیدند. ولی منتقدین مارکسیسم معتقدند اعراض کارگران صنعتی اروپا از ایفای نقش طبقۀ انقلابی، نه نشانۀ خیانت آنان بلکه نشانۀ عدم ابتلای آنان به عقبماندگی بود.