روزنامه فرهیختگان در مقاله ای به قلم حسین رجایی پژوهشگر روابط بینالملل، سیاست خارجی دوران ترامپ را تحلیل کرده است.
گزیده این مقاله را در زیر بخوانید:
نظریهپردازان روابط بینالملل معمولاً از سه سطح تحلیل فردی، داخلی (دولت) و بینالمللی برای تبیین پدیدههای بینالمللی استفاده میکنند. با پیروی از همین قاعده مرسوم شاید بهتر بتوان هم انتخابهای ترامپ در تیم امنیت ملی و سیاست خارجیاش را توضیح داد و هم نوع سیاست خارجی احتمالی وی را که در دولت دومش در پیش خواهد گرفت، تحلیل کرد.
در سطح تحلیل فردی، با توجه به تجربه دولت اول ترامپ، نگارنده چهار ویژگی شخصیتی او را بیش از سایرین بر بینش سیاست خارجی وی مؤثر میداند؛ گرایش به عوامگرایی (پوپولیسم)، خودشیفتگی (نارسیسیسم)، روحیه ساختارشکن و روحیه معاملهگری.
در سطح تحلیل داخلی نیز تجربه دولت اول ترامپ نشان داده که سه عامل داخلی بیش از سایرین بر تعیین رویکردهای سیاست خارجی دولت وی اثرگذارند. بیش از همه، روحیات و تمایلات پایگاه رأی حزب جمهوریخواه و پس از آن دو عامل فشار هیئت حاکمه و نخبگان سیاست خارجی آمریکا، و همچنین قدرت لابی صهیونیسم در این کشور.
در سطح تحلیل بینالمللی، بر مبنای اتفاق نظر اکثریت اندیشمندان روابط بینالملل میتوان گفت که بزرگترین فشار ساختاری که از ناحیه نظام بینالملل به ایالات متحده تحمیل میشود رشد پرسرعت قدرت چین است.
در میان عوامل اشارهشده در سه سطح تحلیلی مختلف، به نظر میرسد تمایلات سیاسی تودههای جمهوریخواه بیش از بقیه بر شکلگیری رویکردهای سیاست خارجی ترامپ اثرگذار بوده و گرایش پوپولیستی ترامپ در تأثیرپذیری خاص از این تمایلات، این اثرگذاری را تقویت کرده است.
تمایلات ملیگرایانه یا بینالمللگرایانه در بین مردم آمریکا بسیار پررنگتر است؛ البته این تمایلات وجوه فرهنگی و اقتصادی نیز دارد. از منظر فرهنگی، شعارهای بینالمللگرایانهای چون صدور دموکراسی، آزادی و حقوق بشر به دنیا در بین اقشار تحصیلکرده طرفداران بیشتری دارد که البته وقتی جرج بوش وجه دینی رسالت الهی مردم آمریکا را به آن افزود، در بین اقشار مذهبی نیز موقتاً طرفدارانی یافت.
از منظر اقتصادی نیز، طبیعتاً ساکنان ایالتهای ساحلی یا تولیدکنندگان فناوریها و خدمات پیشرفته حمایت بیشتری را از سیاستهای تجارت آزاد به عمل میآورند تا طبقه کارگری که در ایالتهای میانی در صنایعی کار میکنند که مزیت رقابتی خود را در برابر رقبای خارجی از دست دادهاند. از سوی دیگر، هر دو وجه یادشده در نگاه منفی ملیگرایان آمریکایی به مهاجران به عنوان افرادی که هم خلوص نژادی و فرهنگی را برهم میزنند و هم فرصتهای شغلی را به خطر میاندازند، تأثیرگذار است. به نظر میرسد مخالفت دائم ترامپ با مداخلات پرهزینه آمریکا تحت تأثیر همین نوع تمایلات سیاسی در بین تودههای جمهوریخواه بوده است.
روحیه معاملهگری ترامپ در سطح فردی و مهمتر از آن، ضرورت تمرکز بر روی تهدید چین در سطح نظام بینالملل، چنین رویکردی را در بینش سیاست خارجی دونالد ترامپ تقویت کرده است. ترامپ میداند که گیر افتادن آمریکا درون هر باتلاق جنگی جدید در منطقه غرب آسیا میتواند به قیمت تقدیم دودستی جایگاه آمریکا در رأس هرم قدرت جهانی به چین تمام شود.
ترامپ با راهکارهایی چون تصاحب گرینلند یا کانال پاناما به دنبال آن است که آمریکا را در این رقابت با چین قدری به جلو بیندازد. در عرصه خارجی، جنگ تجاری با چین و کاهش خصومت با روسیه و در عرصه داخلی، تأسیس وزارت کارآمدی از دیگر راهکارهای ترامپ برای افزایش توان رقابت آمریکا با چین است. انتخاب یک تیم امنیت ملی و سیاست خارجی که همگی در مقابله با چین متفقاند، از دیگر جلوههای این اولویت سیاست خارجی ایالات متحده است.
پس از عوامل مورد اشاره، به نظر میرسد خودشیفتگی ترامپ بیشترین تأثیر را در انتخابهای وی داشته است. تقریباً بهجز وزیر خارجه، مارکو روبیو و نامزد مدیریت اطلاعات ملی تولسی گابارد، تمام تیم امنیت ملی و سیاست خارجی ترامپ در وفاداری به او زبانزدند و تاریخچه مؤیدی از این وفاداری را در کارنامه دارند.
در پایان، براساس سه سطح تحلیلی مورد بررسی قرارگرفته میتوان اینگونه نتیجه گرفت که سیاست خارجی دولت دوم ترامپ بر روی بسترهای تعارضآمیزی در حال شکلگیری است.
بلندپروازیهای «اول آمریکا»گونه وی در چشمداشت به خاک دیگران، دردسرهایش را از این نیز بیشتر خواهد کرد. به همین جهت پیشبینی میشود نسبت به دولت اول خود با کشمکشهای سیاسی بیشتری در داخل و خارج روبهرو شود.