چند تن از آنها مزه زندان را چشیده بودند. تمایلات چپ، مذهبی و آزادیخواه در میانشان دیده میشد؛ اما هیچکدام به سازمانی وابسته نبودند. یادم میآید که یکبار، یکی از دانشجویان حمید محامدی را گرفته بودند. دو هفته بعد با سر و روی فرو کوفته پیدایش شد. میگفت مامور سازمان امنیت به او گفته بود که منتظرند که چند مامور از تهران بیایند و او را کتک بزنند. چند روز بعد، در زندان باز شد و چهار نفر داخل شدند و او را به باد کتک گرفتند.
من با این دوستان جوان همدلی میکردم؛ ولی چنانکه عادت من بود، آنها را از تندروی برحذر میکردم، نه فقط برای اینکه گرفتار نشوند، بلکه به این دلیل که همیشه عقیده داشتم که بهبود و پیشرفت در گرو اعتدال است. البته از آنسو هم اعتدالی در کار نبود و این واقعیت، راهنماییهای مرا بیاثر میکرد.
یک روز دو تن از دانشجویانم پیشنهاد کردند که به دیدن یکی از حصیرآبادهای بیرون شهر برویم. بیست دقیقه که در یک جاده خاکی حرکت کردیم، به جایی رسیدیم که در حدود پنجاه آلونک گِلی در آن بود. من اتومبیل را نگه داشتم و خواستم پیاده شوم. آنها گفتند نه، این تازه اول عشق است و باید ادامه دهیم.
یکربع دیگر به حصیرآباد اصیل و واقعی رسیدیم. تا چشم کار میکرد لانههایی «ساخته» با مقوا و پارههای پیت نفت و گونی و چوب درخت و غیره جلوی چشممان پدیدار شد.
دوستان من آنجا خانوادهای را میشناختند. بلندی لانه دو متر هم نبود. باید دولا میشدی و گونی جلو را (که به جای در آویزان بود) بالا میزدی تا بتوانی دو زانو وارد لانه شوی: جایی در حدود ۱۵مترمکعب با مقداری گونی و لحاف پاره و یک منقل در وسط آن. این محل زندگی یک زن و شوهر و چهار کودک بود. مردِ خانه، سوخته تریاک میکشید و به این دلیل، کودک ۶ماههشان تریاکی به دنیا آمده بود. پرسیدم چرا افیونی است؟ گفت که کارش پاک کردن مستراحهای خانههای جنوب شهر شیراز است و اگر بدون افیون داخل چاه شود، بر اثر گازهای آنجا بی هوش میشود.
زن و دو تا از کودکانشان (بی شک پای پیاده) به بیمارستان سعدی شیراز رفته بودند. یک پسر بچه پنج-شش ساله آنجا بود با طفل قنداقیِ افیونی.
این لانه پنجره نداشت و دود زغال فضا را پر کرده بود. در این حال بودیم که ناگهان پرده گونی بالا رفت و موجودی دولا دولا، یاالله گویان به داخل خزید. لباس و دستار محلی داشت ولی سر و وضعش از صاحبخانه خیلی بهتر بود.
جزئیات گفتوگوها طبعا یادم نیست جز اینکه متوجه شدم که شخص تازهوارد حرفهای تحریکآمیز میزند و وقتی غروب هنگام خارج شدیم، بهصورت من خیره شده بود که یادش بماند. من هرچه پول نقد در کیفم بود به آن کارگر بخت برگشته دادم. بیرون که آمدیم، دریافتم که در آن ناحیه شاید یک حمام یا مستراح عمومی وجود ندارد. فقط یک کیوسک کوچک شرکت نفت بود که بالای آن پارچهای آویخته و روی آن نوشته بودند: زنده باد والاحضرت رضا پهلوی ولیعهد محبوب ما.
- برگهایی از خاطرات من، دکتر همایون کاتوزیان
نشر مرکز، ص ۹۳-۹۲
* دکتر کاتوزیان در سال تحصیلی ۱۳۵۰-۱۳۵۱ استاد مدعو دانشگاه پهلوی شیراز بوده است.