پدرم مزد شب‌زنده‌داری را کنار شهدا گرفت

الف یکشنبه 19 اسفند 1403 - 11:20
صبح بود که به خانه رسید. هوا هنوز تاریک بود. در را زد و من رفتم که در را باز کنم، دیدم همان جا پشت در روی زمین خانه خوابیده است. دستش را گرفتم و آوردم داخل. پوتین‌ها را که از پایش درآوردم متوجه نشد.

جوان آنلاین: یوسف عبدالله‌نژاد، فرزند شهید رحمت عبدالله‌نژاد و خواهرزاده شهید یوسف داورپناه دعوت‌مان را برای حضور در دفتر روزنامه «جوان» پذیرفت و از آذربایجان‌غربی میهمان‌مان شد. آمده بود که جای مادربزرگش، روایتگر شهید‌شان باشد؛ روایتی تلخ از مادری که پیکر ارباً اربای دردانه‌اش را داخل چادر مشکی‌اش می‌پیچد و او را به خاک می‌سپارد؛ مادری که می‌گوید: «با دیدن پیکر چاک چاک پسرم، یاد علی‌اکبر امام حسین (ع) افتادم. نه آبی داشتم که غسلش کنم، نه پارچه‌ای که کفنش کنم و نه فرصت که برایش نماز بخوانم. چادر سیاهم را برداشتم و تکه‌های پیکر پسرم را داخل چادرگذاشتم. چادرم شد کفن یوسف. وارد قبر شدم. خاک‌های قبر را کنار زدم. سنگ‌ها را جدا می‌کردم و بیرون می‌انداختم. میان همان گریه و ندبه‌ها به خدا گفتم: آخر من چگونه فرزندم را اینجا بگذارم و بروم؟! مهر تربت را با سنگ خرد کردم و روی پیکر و صورت یوسفم ریختم. با یوسف به سختی وداع کردم. دامادم رحمت عبدالله‌نژاد که بعد‌ها به دست منافقین به شهادت رسید، موضوع را متوجه شده و به استقبال‌مان آمد. سوار خودرو شدیم و به ارومیه آمدیم. ما تابوت خالی را با خودمان بردیم و آنها که به استقبال آمده بودند تا پسرم را تشییع کنند، فقط چند تکه پیراهن خونی یوسف را تشییع و تدفین کردند.» در این نوشتار یوسف عبدالله‌نژاد از پدرش شهید رحمت عبدالله‌نژاد روایت می‌کند، از رفاقتش با آقا مهدی باکری، از خادمی شهدا و از روحیه خستگی‌ناپذیری‌اش. باهم بخوانیم.

آماده شهادتش بودیم 

پدر و مادرم سال‌۱۳۶۱ باهم ازدواج و پنج سالی باهم زندگی کردند. باهم نسبت فامیلی دور داشتند، اما پدرم با دایی‌ام یوسف خیلی رفیق بود. همین رفاقت بهانه ازدواج پدرم با مادرم شد. ثمره این زندگی مجاهدانه‌شان هم تولد دو فرزند پسر بود. من متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ هستم و زمان شهادت پدرم سه سال داشتم و برادر بزرگ‌ترم متولد بهمن ۱۳۶۲ بود و زمان شهادت پدرم چهار سال داشت. 
مادرم زمانی که با پدرم همراه شد، می‌دانست که قرار است در چه مسیری گام بردارد. خواهر شهید و خودش آبدیده بود. او در ستاد پشتیبانی جنگ خدمت می‌کرد. به خانواده شهدا سرکشی می‌کرد و اقلام و مایحتاج جبهه را فراهم و برای‌شان ارسال می‌کرد، حتی زمانی که پدرم به جنوب می‌رفت، مادرم همراهش می‌رفت و در داخل یک اتاق در مدرسه می‌ماند. دو سه تا موکت کف اتاق پهن می‌کرد و دو تا پتو روی موکت‌ها می‌انداخت. مادرم با سختی‌ها کنار آمده و همه سختی‌ها را به جان خریده بود. پدرم از همان زمانی که سپاه آذربایجان‌غربی تشکیل شد، همراه با شهید مهدی باکری، حمید باکری و شهید حسن شفیع‌زاده بود. همراه با این عزیزان به جبهه اعزام شد. او مسئول تعاون لشکر بود، مدتی سمت فرماندهی گردان امام حسین (ع) و در برهه‌ای هم فرماندهی گردان مهندسی را بر عهده داشت. پدرم دیپلم برق داشت. او به خاطر جنگ درس را رها کرد و از ابتدایی‌ترین روز‌های جنگ تا زمان شهادتش یعنی ۲۳ اسفند ماه سال ۱۳۶۶ در جبهه حضور داشت. 
بعد از شهادت پدرم، ابتدا خبر دادند آقا رحمت مجروح شده است، باید بروم منزل مادر شوهرتان. مادرم همان جا گفته بود، معلوم است که آقا رحمت هم مثل داداش یوسفم شهید شده. مادرم آماده شهادت پدرم بود. ایشان هر لحظه احتمال شهادت‌شان را می‌داد. می‌گوید: وقتی به خانه مادربزرگ رسیدیم و پارچه‌های سیاه و مردمی را که در خانه جمع شده بودند دیدم، مطمئن شدم آقا رحمت شهید شده است. 

برای خودش چیزی نخواست

من چیز زیادی از پدرم در ذهن ندارم و هر چه از او می‌دانم حاصل شنیده‌هایم از خانواده و همرزمان و رفقای پدرم است. هر چه بزرگ‌تر می‌شدیم و هر چه می‌گذشت، اطلاعات و خاطرات و شنیده‌هایم از پدرم بیشتر و بیشتر می‌شد. پدرم خیلی خوش خنده و شوخ‌طبع و مهربان بود. مادرم از مهربانی‌های پدرم و شوخ‌طبعی و خوش‌صحبت‌بودن‌هایش بسیار برایم روایت کرده است. او در کلام همرزمانش هم به همین خصوصیت و از همه مهم‌تر خستگی‌ناپذیربودن شهره است. مادرم می‌گفت پدرم اهل کار خیر بود. بسیار خیرخواه مردم بود. آنقدر خوش‌صحبت بود که اگر با هر کسی حرف می‌زد، او را به سمت خودش می‌کشاند. 
دایی‌ام می‌گفت: پدرت فرمانده گردان بود. به نیرو‌ها یک فرش و یخچال می‌دادند، اما او برای خودش چیزی نمی‌گرفت. یک بار اعتراض کردم و گفتم این همه وسیله می‌آید و می‌رود، خودت هم که فرمانده گردان هستی، یک بار یکی از اینها را برای خانواده خودت بردار. دو تا بچه داری و نیاز هم داری! اما پدرم در پاسخ دایی‌ام گفته بود: من نیامدم اینجا که از این امکانات استفاده کنم. نیروهایم استفاده و من را هم دعا می‌کنند و همین برای من کافی است. هیچ‌گاه برای خودش چیزی نخواست. 

انتقال شهدا

از شجاعت پدرم خاطرات بسیاری شنیده‌ام که در اینجا خاطره‌ای را از زبان سردار آقایی برای‌تان روایت می‌کنم. ایشان می‌گفت: من هر زمان به ارومیه می‌آیم و به گلزار شهدا سر می‌زنم، ابتدا به مزار شهید رحمت عبدالله‌نژاد می‌روم و بعد شهدای دیگر را زیارت می‌کنم. برای من جای تعجب داشت، سؤال کردم چرا؟! گفت: در یکی از عملیات‌ها من عاشق رحمت شدم. در روند اجرای یکی از عملیات‌ها گردان و دسته‌ها از هم پاشیده بود. داشتیم نفرات را جمع و جور می‌کردیم. در ادامه رسیدیم به منطقه‌ای که زیر آتش مستقیم دشمن قرار داشت. نمی‌توانستیم سرمان را بالا بگیریم. اوضاع به شدت سخت بود. هجمه دشمن بسیار زیاد بود. در صورت کوچک‌ترین تحرکی در تیررس دشمن قرار می‌گرفتیم. در این شرایط دیدم یکی از بچه‌ها از روی تپه‌ها به سمت سیم‌خار‌دار‌ها می‌دود و شهدایی را که روی سیم خاردار‌ها افتاده‌اند با خود بلند کرده و روی دوشش می‌گذارد و به عقب منتقل می‌کند. او اصلاً به آتش دشمن توجه نمی‌کرد. من ایشان را نمی‌شناختم، از همرزمانم پرسیدم او کیست؟ گفتند رحمت، آقا رحمت است. او را در جبهه آقا رحمت خطاب می‌کردند. بعد‌ها فهمیدم که آقا رحمت دوست نداشت پیکر شهدا جا بماند. آشنایی من و پدرت از همان جا شروع شد. آنقدر به ایشان علاقه‌مند شدم که هر زمان به ارومیه می‌آیم، به زیارتش می‌روم. 

ما دلتنگ می‌شویم!

دموکرات‌ها چند نفر از بچه‌های سپاه را اسیر کرده و آنها را به طرز وحشیانه‌ای به شهادت رسانده بودند. گویا روی این بچه‌ها قیر پاشیده و آنها را سوزانده بودند. آقا مهدی وقتی این وضعیت را می‌بیند، می‌گوید: آقا رحمت را صدا کنید، کارش دارم. پدرم که می‌آید، آقا مهدی می‌گوید: کار‌های این چند شهید را خودت انجام بده، تمیزشان کن و تحویل خانواده‌های‌شان بده. هر وقت کارت تمام شد برمی‌گردی. آقا رحمت می‌گوید چشم و می‌رود سراغ این شهدا. بعد از مدت کوتاهی مجدداً آقا مهدی سراغ آقا رحمت را می‌گیرد و می‌گوید: چرا رحمت چند روزی نیست؟ 
می‌گویند شما خودتان به ایشان مأموریت دادید و گفتید تا کارت تمام نشده برنگرد. آقا مهدی گفته بود، صدایش کنید بیاید. پدرم را صدا می‌کنند و او می‌آید، آقا مهدی باکری می‌گوید: آقارحمت کجا بودی؟! ما دلتنگت می‌شویم. گاهی به ما سر بزن. آقا رحمت می‌گوید: شما کار شهدا را سپردید و گفتید، تا تمام نشده نیا. آقا مهدی می‌گوید: من این را به شما گفتم که ببینم به من می‌گویی این بار من نه! این کار را به کسی دیگر بسپارید! می‌خواستم بدانم که تو خسته می‌شوی یا نه!

خستگی‌ناپذیر بود

رفقای پدرم می‌گفتند، آقا رحمت خستگی‌ناپذیر بود. خیلی پیش می‌آمد که خودش شهدای شهرستان‌های دیگر را می‌برد و تحویل می‌داد و برمی‌گشت. یک روز شهیدی را برای ما آوردند که اهل تبریز بود. آقا رحمت گفت خودم او را به خانواده‌اش تحویل می‌دهم. آن زمان برای رسیدن به آنجا باید از سلماس، خوی و تستوج می‌گذشتند که مسیر دور و ناامنی بود. آقا رحمت شهید را به هر سختی بود به خانواده‌اش تحویل داد و برگشت مقر. حدود ساعت ۱۱ شب بود. وقتی رسید تازه شهید دیگری که ایشان هم اهل تبریز بود آورده بودند. من خجالت کشیدم که به ایشان بگویم شهید بعدی هم اهل تبریز است. خودش وقتی پیکر شهید را دید، سراغ گرفت و گفت، این شهید اهل کجاست؟ گفتم، تبریز. بماند فردا صبح او را به خانواده‌اش می‌رسانیم. آقا رحمت گفت، نه همین حالا باید برویم. خودم می‌برم. او دوباره سوار ماشین شد و شهید را از همان مسیر به خانه‌شان رساند. وقتی به مقر رسید، صبح شده بود. بعد هم رفت سمت خانه‌شان. باقی ماجرا را مادرم برایم تعریف کرد که صبح بود که به خانه رسید. هوا هنوز تاریک بود. در را زد و من رفتم که در را باز کنم، دیدم همان جا پشت در خانه روی زمین خوابیده است. دستش را گرفتم و آوردم داخل. پوتین‌ها را که از پایش درآوردم متوجه نشد. هر طور بود او را به داخل اتاق بردم و سر جایش خوابید. آنقدر در طول روز دوندگی و کار می‌کرد که نمی‌دانست چه زمانی خوابش برده است. وقتی به این خاطره فکر می‌کنم، می‌گویم پدرم نمونه آن فرموده‌ای است که می‌گوید: بسیجی آن است که نخوابد، بلکه از شدت خستگی به خواب برود. 

گریه آقا مهدی برای رحمت!

همرزمان پدرم می‌گفتند، همه ما عاشق آقا مهدی باکری بودیم و آقا مهدی هم عاشق رحمت. ایشان رحمت را خیلی دوست داشت. در جریان یکی از عملیات‌ها، ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. تعدادی از پیکر‌های شهدا ماند عقب. آقا مهدی باکری به رحمت بی‌سیم زد و گفت: اطلاعات بچه‌ها و آمارشان را به من بده! رحمت هم آمار تعدادی از شهدا و مجروحان را به آقا مهدی داد و گفت: تعدادی از بچه‌ها هم در منطقه مانده‌اند. آقا مهدی به رحمت گفت: من نمی‌دانم یا می‌روید و آمار شهدا را کامل می‌کنید یا خودتان هم همان جا می‌مانید! رحمت گفت: چشم. آقا رحمت جانش برای آقا مهدی درمی‌آمد. او به تنهایی در میانه عملیات به نقطه مورد نظر رفت تا مأموریتی را که شهید باکری به او سپرده بود انجام دهد. چند روزی گذشت، پیش خودمان گفتیم برویم سمت تعاون و با آقا رحمت برویم سراغ شهدا، اما آقا رحمت از آن شب عملیات و مأموریت آقا مهدی هنوز به مقر بازنگشته بود، حتی آقا مهدی تماس گرفته و پیگیر رحمت شده بود که بچه‌ها گفته بودند، رحمت رفته و هنوز نیامده! بچه‌ها می‌گفتند آقا مهدی پشت بی‌سیم برای مظلومیت آقا رحمت گریه کرد و گفت: در این شرایط رفته و نیامده و... 
همان طور که ایستاده بودیم تا خبری از آقا رحمت بگیریم، دیدیم یک نفر با سر و وضع خاکی به سمت ما می‌آید، خوب که نگاه کردیم متوجه شدیم، آقا رحمت است. کیسه‌ای در دست داشت. آقا رحمت وقتی ما را دید گفت: شما هنوز شهید نشدید و شروع کرد به شوخی که شما‌ها هم شهید می‌شوید و من خودم شما را تشییع می‌کنم. در هر حالی شوخ‌طبعی‌اش را داشت. می‌دانستیم که خسته است، اما روحیه بالایش اجازه نمی‌داد تا بروز بدهد. پرسیدیم کجا بودی؟ داخل کیسه چیست؟ گفت: رفته بودم آمار شهدا را برای آقا مهدی بیاورم. داخل کیسه پلاک بچه‌هاست که با خودم آوردم. 
پل متحرک خضر یکی از دستاورد‌های مهم مهندسی رزمی در عملیات والفجر۸ بود که نقش مهمی در موفقیت این عملیات ایفا کرد. پدرم در طراحی و ساخت این پل که یک طرف ثابت و یک طرف متحرک داشت و امکان عبور تجهیزات سنگین و نیرو‌ها را فراهم می‌کرد، نقش داشت. 

شب‌زنده‌داری کنار شهدا‌

می‌گفتند، شهید عبدالله‌نژاد می‌توانست فرمانده لشکر هم شود، اما مسئولیتی جز تعاون را نمی‌پذیرفت. او برای همیشه مسئول تعاون ماند. شهید رحمت شبانه دستمال سفید رنگش را که با گلاب معطرش کرده بود، برمی‌داشت و می‌رفت بالای سر شهدا. صورت و دست‌های‌شان را با آن دستمال سفید رنگ پاک می‌کرد. در همه این مدت حرف‌ها و درددل‌هایش را با شهدا زمزمه می‌کرد. ما می‌دانستیم که او برات شهادتش را از شهدا می‌خواهد. نهایتاً مزد شب‌زنده‌داری‌هایش را کنار شهدا گرفت. 

شهادتی غریبانه

چهارماهی می‌شد که پدرم فرمانده گردان امام حسین (ع) بوکان شده بود. دوستانش می‌گفتند، ما خیلی به رحمت اعتراض کردیم که چرا می‌روی بوکان؟! اگر بروی دیگر برنمی‌گردی! آقا رحمت، اما روی تصمیمش اصرار داشت و می‌گفت: هدف ما خدمت است، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 
روز ۲۳ اسفند ماه سال‌۱۳۶۶ گزارشی به آقا رحمت می‌رسد که دموکرات و کومله در منطقه شما ناامنی ایجاد کرده‌اند. آقا رحمت همراه با چند نفر از نیرو‌ها‌ی شان راهی منطقه مورد نظر می‌شوند. خودش هم پشت فرمان می‌نشیند. حین گشت‌زنی درگیری و تعقیب و گریز بین آنها و کومله اتفاق می‌افتد که خودرو‌شان داخل رودخانه‌ای سقوط می‌کند و آقا رحمت زیر خودرو می‌ماند. نهایتاً او در درگیری با کومله به شهادت می‌رسد. پدرم بعد از شهادت شهید باکری بسیار دلتنگ ایشان شده بود و دعای همیشگی‌اش این بود که می‌خواهم مثل آقا مهدی در آب شهید شوم. او در سالروز شهادت فرماندهش شهید مهدی باکری همان طور که دوست داشت به شهادت رسید. 

پرچم قرمز رنگ مزین به تصویر شهدا

پدر و دایی‌ام شهید یوسف داورپناه رابطه خوب و صمیمانه‌ای باهم داشتند. یک روز پدرم و دایی‌ام باهم قرار می‌گذارند که به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند. به هم قول می‌دهند که اگر یکی از آنها به شهادت رسید، نفر دیگر این عکس را قاب بگیرد به دیوار خانه بزند. دایی‌ام به پدرم گفته بود: شما زود‌تر از من شهید می‌شوی! پدرم، اما گفته بود: نه آقا یوسف شما زود‌تر از من به شهادت خواهی رسید. نهایتاً حرف پدرم به حقیقت پیوست و دایی‌ام زود‌تر از بابا شهید شد. سال‌ها قاب عکس به یادگار مانده از ایشان به دیوار خانه بود. پدرم هر زمان این قاب عکس را می‌دید، غصه می‌خورد. خیلی از دوستان پدرم شهید شده بودند و او منتظر شهادت بود. گاهی به اطرافیان می‌گفت من به رفقای شهیدم ملحق خواهم شد. پدرم یک پرچم قرمز رنگ هم داشت که عکس تک‌تک همرزمان شهیدش را روی آن نصب کرده بود. سفارش کرده بود که زمان تشییع پیکرم، این پرچم را همراه تان بیاورید و روی پیکرم بکشید. این پرچم هنوز یکی از زیبا‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین یادگاری‌های پدرم است. زمان تشییع و تدفین پدرم، شهر و مزار شهدا مورد حمله قرار گرفت و بمباران شد. همه پیکر را رها کردند و به گوشه‌ای پناه بردند. ما را هم پشت تپه‌ای پنهان کردند تا آسیبی به ما نرسد. میان آن هجمه سنگین دو تا از رفقای پدرم کنار او ماندند و در همان شرایط پیکر پدرم را تدفین کردند. 

نامه‌ای زیبا به یادگار مانده از پدر

پدرم وصیت‌نامه‌ای دارد که در آن ما را به تبعیت از ولایت و پشتیبانی از رهبری توصیه کرده است. او از ما خواسته که برای ایستادگی این نظام تلاش کنیم. در بخش‌های دیگری از وصیت‌نامه‌اش همسر و خواهر‌هایش را به حجاب فاطمی و صبر زینبی توصیه کرده بود. 
پدرم نامه‌ای احساسی و زیبا برای مادرم نوشته است که هنوز آن را به یادگار داریم. چند صوت هم از پدرم هست که به وقت دلتنگی آن را گوش می‌دهیم. در آن اصوات او ما را به تبعیت و اجرای فرامین امام و رهبری دعوت کرده است.

منبع خبر "الف" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.