تصور کنید، هرچند تصور ناراحتکنندهای باشد، قلدر محله شما دست گذاشته است روی طلا و جواهرات و داراییهای قیمتی منزل شما، میوههای باغ شما و میخواهد شما آنها را به او بدهید.
معلوم است که شما حاضر نیستید چنین خبطی کنید و چنین ننگی را بپذیرید و حتماً مقاومت میکنید. اما قلدر موصوف، مغازهها و فروشگاههای محله و شهر را تهدید میکند که حق خرید محصولات باغ شما و مرباهای تولیدی منزل شما را ندارند و فروش جنس یا ارائه خدمات به شما و خانواده شما هم ممنوع است و شما مجبور شدهاید این کالاها و خدمات را با پرداخت مبلغ بیشتر از محلههای دورتر دریافت کنید.
حالا باز هم تصور کنید که چند قلدر دیگر محله که ظاهرشان کمخطرتر مینماید و بعضیشان رفیق گرمابه و گلستان و برخی رقیب قلدر اصلی باشند، پیش شما میآیند و میگویند بیایید با هم تفاهم کنید که شرش بیشتر شما را نگیرد و بتوانید به راحتی محصولاتتان را بفروشید و خریدهایتان را با خیال راحت انجام بدهید و زندگی آرام و راحتی داشته باشید و توی محله هم دعوا و درگیری نباشد. بااینکه میدانید کلاه سرتان رفته است، اما قبول میکنید و توی یک محضر با حضور قلدرهای دیگر مینشینید و متنی را که نوشتهاند امضا میکنید و قرار میشود شما بخش اعظم طلاها و اجناس قیمتی خودتان را به او تقدیم کنید و او دیگر به شما کاری نداشته باشد و لطف کند و اجازه بدهد که شما خرید و فروشهایتان را انجام دهید.
شما هم سادهلوحانه همان اول همه درخواستهای قلدر مزبور را برآورده و جواهراتتان را تقدیم او میکنید ولی وقتی جعبههای میوههای باغتان و شیشههای مربای تولید فرزندانتان را به فروشگاهها میبرید، طرف باز هم اجازه نمیدهد فروشگاههای مورد نظر ریالی به شما پول پرداخت کنند. حالا شما هم طلاهایتان را دادهاید و هم نمیتوانید پول فروش محصولاتتان را از مغازهها بگیرید. اعتراض میکنید و به قلدرهای دیگر شکایت میکنید، قلدر اصلی با وقاحت میآید آن متن توافق را توی قهوهخانه پاره میکند و به بقیه قلدرها هم میگوید حق ندارید از این حمایت کنید.
قلدر مورد نظر چندسالی میرود جای دیگری عشق و حال، اما در این چند سال هم قلدرهای دیگر از ترس او هنوز اجازه نمیدهند شما در محله خودتان آرامش داشته باشید و خرید و فروش کنید، اما زبان نرم و گولزنکی دارند که شما را همچنان به پای خودشان نگه میدارند.
بعد از چندسال، باز سروکله قلدر اصلی پیدا میشود و باز هم خواستار بقیه طلا و جواهرات و داراییهای شما میشود و باز هم شما مقاومت میکنید و او پیغام میفرستید که بیایید با هم دوباره توافق کنیم! سر چی توافق کنید؟ هرچه میگوید گوش کنید و هرچه میخواهد به او بدهید، و اگر ندهید هر بلایی سرتان بیاید تقصیر خودتان است! به نظر شما اسم این درخواست، «توافق» است؟ باز هم شما برای آرامش و امکان فروش میوهها و مرباهایتان، بقیه داراییهایتان را بدهید و او باز هم توافقنامه پیشنهادی خودش را پاره کند و باز هم «تقریباً هیچ» چیز گیرتان نیاید، اما او به همه خواستههایش برسد؟!
***
هنوز هم کسانی از سر سادهلوحی یا وادادگی یا وابستگی به قدرتهای جهانی خواستار «مذاکره» و «توافق» مجدد با «شیطان بزرگ» هستند و میخواهند باقیمانده داراییهای حیثیتی کشورمان را به دشمن آشکار و بارها امتحانپسداده بدهیم و به او که حداقل در این یازدهدوازده سال اخیر حتی یک تعهد خود را انجام نداده و یک دلار به حساب ما از فروش نفت و صادراتمان به کشور بازنگشته، اعتماد و اطمینان کنیم و اگر هم بار دیگر همین توافق مجدد را پاره کرد و هیچ تعهد جدیدی را جدی نگرفت، ما مقصر قلمداد بشویم که پای میز مذاکره نرفتیم و «با همه دنیا! دشمن بودیم» و «زبان صحبت با دنیا را بلد نبودیم». به نظر شما اسم این «مذاکره» و «توافق» است و آیا هیچ آدم عاقلی چنین ننگی را میپذیرد؟
رحمت و رضوان خدا به روح مجاهد شهید آیتالله مدرس که در مجلس دوم شورای ملی، وقتی روسها اولتیماتومی به تهران داده بودند تا خواسته آنها را بپذیرند و اگر نپذیرند لشکرکشی میکنند و تهران را میگیرند و دولت واداده وقت مسئولیت تصمیمگیری را به مجلس واگذار کرد. ترس و سکوت همه نمایندگان را فرا گرفته بود و آماده قبول شرایط منحط این قدرت وقت بودند که مدرس عصازنان به پشت تریبون رفت و در مخالفت با اولتیماتوم مزبور گفت: «آقایان! اگر بناست ما از بین برویم، چرا با دست خودمان از بین برویم؟». پس از این سخنان کوتاه، نمایندگان جرئت و شجاعتی پیدا کردند و به اتفاق آرا با اولتیماتوم روسیه مخالفت کردند و آن قدرت وقت جهانی علیرغم همه تهدیداتش، هیچ غلطی نتوانست بکند.