به گزارش همشهری آنلاین، روزها و شبهای تعطیلات نوروزی فرصتی برای پرداختن به یکی از دلمشغولیهای مفرح با محوریت کتاب است که هم جنبه سرگرمی دلنشین و لذتبخش دارد و هم به افزایش دانش و آگاهی افراد در حوزههای گوناگون کمک میکند. برای همین، در کنار برنامههای نوروزی این ایام، میتوان ساعاتی را هم به مطالعه اختصاص داد. دهمین کتاب پیشنهادی برای معالعه در این ایام، کتاب«اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه» نوشته عاطف حزین با ترجمه وحید خضاب، خاطرات خبرنگار عرب از سفر سال ۱۹۹۶ به شهرهای صهیونیستنشین و مسلماننشین فلسطین اشغالی است.
- روایت تکاندهنده از سفر به سرزمینهای اشغالی
رژیم صهیونیستی بدون تردید بزرگترین دشمن حالا حاضر ما در صحنه منطقهای (و به یک معنا، در صحنه جهانی) به شمار میرود، دشمنیای که تمامی ابعاد و عرصهها را در برگرفته است. این دشمنی نه تنها یک دشمنی دینی و سیاسی، بلکه حتی یک دشمنی ملی است و این باید قاعدتا برای کسانی که به بعد ملیگرایانه توجه دارند نیز حائز اهمیت باشد. راههای مختلفی برای شناخت این دشمن وجود دارد که به جای خود در حال انجام است، اما شاید یکی از بهترین راهها، بررسی چیزهایی باشد که خود صهیونیستها درباره خود گفته و نوشتهاند یا کسانی با حضور در بین آنها یا مناطق تحت سیطرهشان، نوشتهاند. طبعا مورد دوم، بیشتر شکل سفرنامه یا خاطرات خواهد داشت. و بدیهی است، علاوه بر تامین هدفی که اشاره شد، خالی از جذابیت هم نخواهد بود. این کتاب روایت تکان دهندهای با خود دارد که برای خواننده قابل توجه خواهد بود.
- برشی از کتاب اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه
انگار طارق بن زیاد دوباره از گور برخاسته و (هنگام ورود به ساحل آندلس) همه کشتیها را آتش زده و خطاب به سربازان لشگرش میگوید: دشمن پیش روی شماست و دریا پشت سرتان، راه گریزی هست؟ روزی خواهد آمد که من آن صبح ماه مارس ۱۹۹۶ را فراموش کرده باشم؟ محال است. هیچ وقت عادت نداشتم که دوشنبهها، زود به محل کارم در نشریه «اخبار الیوم» بروم. همیشه دوشنبهها به خودم دو ساعت خواب اضافه جایزه میدادم و بعد، ساعت ۱۱ قبل از ظهر به دفتر نشریه میرفتم. برای اینکه بیشتر، از جایزهام –همان خواب اضافی- لذت ببرم، هرچه تلفن کنار تختم زنگ زد، گوشی را برنداشتم. خصوصا که در تماسهای این وقت صبح معمولا چیزِ فایدهداری پیدا نمیشود. ولی وقتی آن روز تلفن همینطور زنگ زد و زنگ زد، و کسی که آن طرف خط بود، هیچ از کارش خسته نشد، تصمیم گرفتم تا صبحم را با دادن چند بد و بیراه شروع کنم، شاید رفیقمان که آن طرف خط بود از سنگ انداختن بین من و جایزه دوشنبههایم دست بردارد. پشت خط، «محمد عمر» بود، همکارم، تازه کلی هم سرزنشم کرد که چرا دیر جواب دادهام. آخرش هم گفت استاد «محمد طنطاوی»، سردبیر نشریه، میخواهد درباره موضوع مهمیبا من حرف بزند.