به گزارش تابناک، در پی درج خبری مبنی بر اهانت به قبور شهدا در ملایر، فرزند یک شهید، دل نوشته ای خطاب به فردی که به قبور شهدا اهانت کرده بود، نگاشت و برای تابناک ارسال کرد، این نامه متفاوت را از نظر می گذرانید:
روز سوم فرودین امسال رفتم سر مزار پدر تا عید را مبارک کنم. کنار سنگ مزار که رسیدم یک لکه سیاه درست روی نام شهید پخش شده بود. آثار نارنجک دست ساز یا همان ترقه بود. از آن لکههایی که هر سال در روزهای آخر سال و آغاز عید نوروز روی دیوارها و تابلوهای بزرگراهها نقش میبندد و لابد نشان اعتراض و نارضایتی جوانهایی است که لابهلای هیجان و خوشیهای ترقهبازی در این ایام برای ابراز خشم به در و دیوار شهر نقش میبندد.
گاهی اثر آن را بر روی عکسها و نمادهای ملی و مذهبی مینشانند. اولش از غصه دلم فشرده شد و حس کردم کسی به عزیزترین یادگاریهایم دهنکجی کرده است، لگد زده. با خودم لحظه پرتاب نارنجک دستساز را تجسم کردم. حالت چهره و حس آن جوان را سعی کردم در ذهنم تصویر کنم. وقتی ترقه را کوبید به سنگ مزار شهید، زیر لب چه گفت؟ شاید چاشنی آن عصبانیتی که خالی کرده فحشی هم داده است. به چه کسی؟ به شهید؟
شاید هم نه، به شهید نه. اما احتمالا به چیزی به کسی یا کسانی در دلش چیزی گفته است. دوست داشتم تا جایی که میتوانم به آن جوان نزدیک شوم تا بتوانم با همذاتپنداری مقصودش را کشف کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم برایش نامهای بنویسم. چراکه او هموطن من است، با او چیز مشترکی دارم، خانه ما «ایران». این جوان «ایرانی» است.
جوان ایرانی، دوست من سلام.
من پسر آن شهیدی هستم که به سنگ مزارش ترقه زدی. میدانم از این زمانه دلت پر است. میتوانم حدس بزنم کار ثابت نداری و از سفرهی تحصیل و کنکور و دانشگاه و استخدام در این کشور چیزی به تو نرسید. احتمالا ازدواج نکردهای یا شاید نمیتوانی برای ازدواج با دختر مورد علاقهات پا پیش بگذاری و در عین حال میبینی که خوشیهای دیگرانی همچون فرزندان مسئولین و بزرگان و هرآنکس که به ترتیبی و رابطهای دستش رسیده جلوی چشم تو هرروز در میان اخبار و تصاویر فضای مجازی رنج فشارهای زمانه را بیشتر میکنند تا تو بیشتراز قبل خشم بر خشم بگذاری و دندان بر دندان بسایی.
شاید وقتی آن نارنجک را بر سنگ مزار پدر شهید من زدی داشتی با خودت به هرآنچه بهعنوان سهیمه و رانت و استخدام به ناحق و وام و پارتی و مجوز به من فرزند شهید دادهاند لعنت میفرستادی. البته من برای استخدام آزمون دادم، بدون سهمیه و با ۱۵ سال سابقه هیچ پستی و سمتی ندارم. شاید نزدیکترین نماد و روزنه برای کوبیدن خشمت بر سر بیعدالتی همان سنگ بود که عکس شهید بر آن حک شده.
نمیخواهم در این نامه که به تو مینویسم از آن شهید و اینکه که بود و چه چیزهایی را رها کرد و رفت بگویم. این که کوچکترین فرزندش کمتر از ۱ ماه داشت و بزرگترینش هنوز ۶ سال نداشت و همه را رها کرد رفت. خود من که اکنون فرزند خردسال دارم بارها فکر کردهام که آیا میتوانم هر چه هست رها کنم و بروم؛ و دیدهام که به این راحتیها نیست. اما وقتی پای چیزی همچون خاک تو، وطن تو، خانه ات در میان باشد داستان فرق میکند؛ و اینجا داد سخن از رنج خانوادههای شهیدان و جانبازان و رزمندگان و ارزش و معنای کار آنها برای تو نمیدهم، چون میدانم که گوش تو پر است از آن حرفها در بلندگوها و رسانهها و تجمعها و راهپیماییها و نمازجمعهها و نهادها و سازمانها و بنیادها و روزنامهها و کتابهای پرتیراژ با کاغذهای یارانهای و مفت از جیب تو. حتی میدانم چقدر این عبارت «به درخواست خانوادههای شهدا» را هرکجا که مسدود کردن و بستن و گرفتن و دربند کردن و فیلتر کردن و توقیف کرن در میان بود، در چشمت فرو کردهاند.
اما همیشه آرزو داشتمای کاش هربار که برای اعمال محدودیتها بر مردم «درخواست خانوادههای شهدا» مستمسک قرار داده میشد میتوانستیم یک نظرسنجی جامع از این قشر انجام دهیم تا معلوم شود چه میزان از آنها راضی به مصرف کردن این عنوان هستند تا من و تو در مقابل هم قرار نگیریم. تا تو رنجها و فشارها و ناجوانمردیها را از چشم من و آن شهید که در جزیره مجنون سرش با خمپاره له شد نبینی.
میخواهم در انتهای نامهام حکایتی را برایت تعریف کنم از بلایی که بر اثر شکاف و دعوا درمیان ملت بر سر یکی از کشورهای نه چندان دور آمد. یوگسلاوی بهخاطر سیاستهای مخرب بالا به پایین و همراهی یا انفعال مردم عادی از پایین به بالا نابود شد. دراکولیچ نویسنده کتاب «آزارشان به مورچه هم نمیرسید» با اندوه مینویسد که این کشور یک روز غروبهایی قشنگ و کافههایی پر از خنده داشت، و روز بعد به خاک و خون کشیده شد. اختلاف بین مردم، که از حس تعلق قومی و سیاسی تغذیه میکرد، مثل آتشی بود که وقتی شعلهور شد، دیگر هیچ چیزی از آن وحدت سابق باقی نگذاشت. الان از یوگسلاوی فقط چند کشور جدا و زخمهای عمیق تاریخی مانده. نویسنده در این کتاب اشاره میکند که یوگسلاوی مثل یک «کشور خیالی» بود که فقط با ارادهی سیاسی سرپا مانده بود، نه با یک حس عمیق هویت مشترک.
فروپاشی یوگسلاوی فقط کار سیاستمدارها نبود؛ مردم عادی هم با انتخابهایشان، سکوتشان، یا همراهی با نفرتپراکنی، به این فاجعه دامن زدند. در کتاب، او از این حرف میزند که چطور همسایههایی که سالها با هم زندگی مسالمتآمیز داشتند، بهتدریج همدیگر را به چشم دشمن دیدند. مثلاً، وقتی شایعات یا تبلیغات شروع به پخش شدن کرد -مثل این که «صربها دارن مسلمونا رو میکشن» یا «کرواتها میخوان صربها رو بیرون کنن» - مردم بهجای مقاومت در برابر این روایتها، اغلب آن را پذیرفتند و به آن عمل کردند. این اختلافات از بحثهای ساده در کوچه و بازار شروع شد و به جدایی خانوادهها، قطع دوستیها و در نهایت خشونتهای قومی رسید.
دوست ایرانی عزیز من! این خاک با خون و رنج به ما رسیده و این روزها گرگهای گرسنهای برای آن دندان تیز کردهاند و آنچه از خشم مردم -خشم به هر دلیلی- در دلها انبوه شده بهترین ابزار برای این گرگهاست؛ و من میدانم که تو هم ایران را دوست داری.
دوست تو؛ فرزندِ شهیدِ ایران