تهران از دیرباز به لالهزارش معروف بوده؛ خیابانی که با خاطرات چندین نسل از تهرانیها گره خورده است. هرچند امروز آن صفای روزگاران پیشین در آن دیده نمیشود، اما کمیکه بگردی، رد پاییها از سالهای دور را میبینید. همان سالهایی که سنگفرش خیس خیابان زیر نور چراغهای نئون این خیابان میدرخشید و مردان کت و شلواری با کلاه شاپو و چهرههای موقر که گاهی به نشانه سلام کلاه از سر برمیداشتند؛ کلاههایی که در ظل آفتاب سایههایشان کش میآمدند و بلند و بلندتر میشدند.
به گزارش ایران، مغازههای این خیابان روزگاری برای خودشان برو و بیایی داشتند. بهترین دوزندههای لباس و مزون در کنار تولیدکنندههای کلاه در این خیابان فعالیت میکردند. از آن نسل کلاه فروشان آنتیک دیگر حتی به تعداد انگشتان یک دست هم باقی نمانده است. جلال رحمتاللهی یکی از آنهاست. کسی که با گذشت نیم قرن، قدیمیترین کلاهدوزی و کلاهفروشی پایتخت را هنوز سر پا نگه داشته است.
صدای عبور خودروها با بوقهای ممتد با همهمه مردم و مغازههای لوسترفروشی در هم گره میخورد. مغازههایی که با غروب خورشید غرق نور و روشنایی میشوند. تصویری که با صحنههایی که رحمتاللهی از گذشته این خیابان بیان میکند، تفاوت میکند. کلاهفروشی فردوسی اما همچون تکهای جامانده از گذشته در راسته نورفروشان به چشم میآید. مغازهای با قدمتی بالغ بر ۶ دهه که بسیاری از مشاهیر ایران را کلاه دار کرده است. تاریخچه شفاهی ۳۰۰ سال کلاه در ایران را روایت میکند؛ یک موزه زنده که جایگاه کلاه در پوشش ایرانیان قدیم را نشان میدهد.
مغازهای که از کف تا سقفش را کلاه چیدهاند و وسوسه میشوی تک تک کلاهها را بر سر بگذاری و جلوی آئینه برای خودت ژست بگیری. مدلهای مختلف کلاه کنار هم ردیف شدهاند. از کلاه شاپو و نقابدار و بادکوبهای و روسی تا ملوانی و کِپی که این آخری اتفاقاً این روزها خیلی پرطرفدار است. جلال رحمتاللهی میگوید: «این راسته بیش از ۱۰۰ واحد کلاهدوزی و کلاهفروشی داشت، اما امروز سه مغازه باقی مانده است. بقیه کلاهدوزان تغییر شغل دادند.»
جلال و جواد، پسران خاندان رحمتاللهی، شغل پدر را ادامه دادند. کلاهفروشی خیابان ملت بهارستان را جلال اداره میکند و خیابان لالهزار را جواد. اما کلاهفروشی لالهزار هم به سرنوشت بقیه کلاهفروشیها دچار شد. جلال در گوشه مغازه نشسته و با حوصله به سؤالات ما پاسخ میدهد. اطلاعات زیادی از تاریخ کلاه دارد، میگوید: «پدرم این شغل را در اواسط دوره پهلوی اول همان سالهایی که کلاه پهلوی باب شد، پایهگذاری کرد. قبل از آن کلاه سنتی باب بود که از نمدمالی درست میشد. پدرم از زمانی که کلاه پهلوی باب شد، وارد شغل کلاهدوزی شد.»
او درخصوص تفاوت کلاه سنتی و شاپو میگوید: «کلاه سنتی از نمد ساخته میشد و کاملاً ساده بود. اما کلاه شاپو نقابی داشت که به آن اضافه میشد. آن زمان این حرفه رونق زیادی داشت. به دلیل استفاده از لباس رسمی باید کلاه هم بر سر میگذاشتند به همین دلیل مردم از کلاه استفاده میکردند. بخصوص کلاه شاپو که خیلی رایج بود. اما در حال حاضر شرایط تغییر کرده و دیگر فرهنگ کلاه سرگذاشتن وجود ندارد.»
او که از سال ۴۲ وارد حرفه پدری شده است، ادامه میدهد: «۱۱ساله بودم که شاگرد پدر شدم و کلاهدوزی را یاد گرفتم و تا الان که پدر از دنیا رفته، به این شغل پایبند هستم.»
رحمتاللهی میگوید: «کلاه شخصیت مرد است. آن زمان کلاه برای مرد ارزش داشت و بدون کلاه از خانه خارج نمیشد.» به گفته او، در قدیم کلاههای پوستی را هر کسی نمیتوانست بر سر بگذارد چون گران بود.
اعیان بیشتر کلاه پوستی بر سر داشتند که همقیمت آن میشد در محله دروازه دولاب یک خانه خرید. برخی هم کلاههایی سفارش میدادند که از پارچههایی شبیه ترمه درجه دو بود و به آن قائم مقامی میگفتند؛ کلاهی شبیه کلاه امیرکبیر. مردم عادی کلاه شاپو سر نمیکردند. در دوره پهلوی اول، کلاه پهلوی عمومیت داشت و بعد از کلاه پهلوی کلاه کپی آمد. این کلاهها از کشورهای مختلف وارد میشد. وکلای مجلس کلاه ملون روی سر میگذاشتند مثل هرکول پووارو. این قشر کلاه مخصوص داشتند که هر کسی نمیتوانست از آن استفاده کنند. »
جلال از ایدهپردازی پدرش از کلاههای فرنگی هم به نکات جالبی اشاره میکند: «پدرم در مجلات و ژورنالهای قدیمی مثل مجله زن روز که عکسهایی از زنان با کلاههای مختلف منتشر میشد یا در مجالس و مهمانی اعیان از کلاههایی که خانمها یا آقایان بر سر میگذاشتند، الگو میگرفت و مثل همان را میدوخت و میفروخت. برخی از تاجران هم از اروپا مثل چکسلواکی، آلمان و ایتالیا کلاههایی میآوردند که پدرم از روی آنها میدوخت. از زمانی که پای کلاههای چینی به ایران باز شد کار و کاسبی ما هم افت کرد و بیشتر هم صنفیهای ما جمع کردند و وارد شغل دیگری شدند.»
عکس پدر را نشانم میدهد که سال ۴۲ در همین مغازه انداخته است. عکس سیاه و سفید که مردی در گوشه مغازهای ایستاده که تمام ویترینش پر از کلاههای مردانه و زنانه است و یک عکس دیگر که میگوید برای سال ۱۳۲۰ است. عکسی قدیمی از مردی با کلاه شاپو که در پشت سر آن چراغ زنبوری و چرخ خیاطی قدیمی که برای دوخت و دوز کلاه از آن استفاده میشد، قرار دارد.
او به رده سنی کسانی که کلاه به سر میگذاشتند، اشاره میکند و میگوید: «در گذشته بیشتر مشتریان مردان میانسال بودند، اما الان فرقی نمیکند و همه ردههای سنی تمایل به خرید کلاه دارند.»
او گریزی به گذشته میزند و با آهی حسرت پنهان دلش را آشکار میکند و میگوید: «یک زمانی اینجا کوچه بود، الان خیابان است. بهارستان کمیتغییر کرده اما خیابان جمهوری سنگفرش بود و درشکه رفت و آمد میکرد. الان آسفالت شده و ماشین در آن رفت و آمد میکند. از انقلاب به این طرف مغازهها تغییر کردهاند. اینجا بیشتر کلاهدوزی و کلاهفروشی یا کافه رستوران بود. بستنیفروشی یا شیرینیفروشی هم بود. اما حالا بیشترشان الان کت شلوار فروشی و کفشفروشی شده است. اما من همچنان شغلم را حفظ کردهام.»
از وضعیت کسب و کار میپرسم و اینکه چرا با توجه به شرایط بازار تغییر شغل نداده و همچنان در این مغازه مانده است، میگوید: «دوست داشتم کار پدری را ادامه دهم اما حمایتی از ما نشد. هرچند سرقفلی اینجا برای ماست اما ملکیت آن برای شخص دیگری است و نمیتوانیم اجاره بدهیم. هزینه زندگی و فروش تراز نیست و درآمد نسبت به خرج و مخارج خیلی کم شده است.
در گذشته ۵ کارگر کلاهدوز داشتم و خرج خانواده آنها تأمین میشد اما اکنون درآمد آن برای من تنها هم کافی نیست. بیشتر مشتریها اهالی تهران هستند. از شهرستانها هم برای خرید میآیند اما خیلی کم. در گذشته توریست که زیاد بود، مشتری خارجی هم داشتم اما الان به دلیل نبود توریست، فروش برای خارجیها تقریباً صفر است. اما گاهی افرادی میآیند که برای شهرستان و پدرانشان کلاهی میخرند و برایشان میفرستند.»
گوشه مغازه مرد میانسالی مشغول امتحان کردن کلاه است. کلاهها را یکی یکی سرش میگذارد و خودش را در آینه ورانداز میکند. برای هوای این روزها دنبال کلاه مناسب میگردد.
گویی سالهاست در این مغازه تردد میکند و کلاههایش را از آقا جلال میخرد: «جد ایشان حاج آخوند از ساکنین و ملاکین قدیمی اوین بوده است. از لالهزار لالهاش رفته، زارش مانده. یک مغازه هم در خود لالهزار دست برادرانش بود که جمع کردند. اینجا تنها مغازهای است سر مردم کلاه میگذارد، باقی مغازهها کلاه از سر مردم برمیدارند. دنبال دوخت یک کلاه مخصوص قدیمی بودم، جایی را پیدا نکردم که برایم بدوزند. یک مغازهای در حسنآباد بود که سفارش دادم اما کلاه خرابی تحویلم داد. من هم از عصبانیت گفتم نه کلاه را میخواهم و نه پولش را.»
«از جلال آل احمد تا علی حاتمی که از مشتریان ثابت کلاهفروشی بودند تا دایی جان ناپلئون و سلطان صاحبقران کلاههایشان را از اینجا میخریدند.» این را جلال میگوید و ادامه میدهد: «هنرمندان و بازیگران قدیم و جدید کلاههای فیلمها و سریالهایشان را از ما میخریدند. از محمدعلی فردین، ناصر ملک مطیعی، جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، داوود رشیدی تا بازیگران جوان امروزی مثل شقایق فراهانی و خیلی افراد دیگر که مشتریهای این مغازه بوده و هستند.»