وداع با راوی «روزگار سخت»

دنیای اقتصاد سه شنبه 26 فروردین 1404 - 00:03
«نباید مرعوب کسانی شویم که می‌خواهند آزادی را، که به‌مرور در عمل قهرمانانه طولانی تمدن به دست آورده‌ایم از ما سلب کنند. از دموکراسی لیبرالی دفاع کنیم که با تمام محدودیت‌هایش همچنان به مفهوم کثرت‌گرایی سیاسی، همزیستی، شکیبایی حقوق بشر، احترام به نقد و انتقاد، قانون‌مداری انتخاب آزاد و جابه‌جایی قدرت است؛ یعنی تمام آنچه ما را به‌مرور از زندگی توحش‌آمیز خارج می‌کند و به زندگی زیبا و کاملی که ادبیات آن را می‌نمایاند نزدیک می‌سازد اگرچه هرگز به آن نخواهیم رسید. »

این برشی از خطابه مهم ماریو بارگاس یوسا نویسنده بزرگ جهان هنگام دریافت جایزه نوبل در سال ۲۰۱۰است. او دیروز در ۸۹سالگی در لیما پایتخت کشورش با زندگی خداحافظی کرد در حالی که سال‌های زیادی از عمرش را در نقاط مختلف دنیا زندگی کرده بود. ازجمله آثار مشهورش می‌توان به «گفت‌وگو در کاتدرال»، «سور بز»، «مرگ در آند»، «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟»، «رویای سلت» و «روزگار سخت» اشاره کرد. آثار او که با نثری غنایی و تیزبینی خاصی نوشته شده‌اند، خوانندگان بسیاری را در سراسر جهان مسحور خود کرده‌اند و فراتر از یک داستان ساده، به بررسی عمیق مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پردازند. او با خلق شخصیت‌های پیچیده و داستان‌هایی پرکشش، خواننده را به سفری در دنیای پررمزوراز آمریکای لاتین می‌برد.

ماریو بارگاس یوسا سال‌ها به عنوان یک روزنامه نگار فعالیت کرد و از این رو همواره در برخی از مهم ترین اتفاق‌های دنیا حضور مستقیم داشته است. به عنوان مثال او بین ۲۵ ژوئن تا ۶ ژوئیه ۲۰۰۳ هنگام حمله آمریکا به عراق سفر کرد و مشاهدات عینی‌اش را در کتابی با نام «یادداشت‌های عراق» منتشر کرد. این اثر در ایران با ترجمه فریبا گورگین چاپ شده است. او در این کتاب روایتش از دیدار با آیت‌الله محمد‌باقر حکیم را نوشته و تصویری دقیق و متفاوت از زندگی این روحانی تاثیرگذار را در دسترس علاقه‌مندان قرار داده است. یوسا می‌گوید در این دیدار از آیت‌الله حکیم درباره شرایط ایران پرسیده اما این روحانی که سال‌ها در ایران زندگی کرده از جواب دادن طفره رفته و گفته اطلاعات موثقی در این زمینه ندارم و حتی به‌یقین نمی‌دانم در سایر استان‌های عراق چه می‌گذرد.

داستان یک زندگی

یوسا ابتدا چپ بود اما بعدها برخلاف بسیاری از هم‌نسلان خود، به منتقد سرسخت باورهای سوسیالیستی تبدیل شد. او در سال ۱۹۸۴، پیشنهاد رئیس‌جمهور محافظه‌کار، فرناندو بلااونده تری، برای نخست‌وزیری را رد کرد و در سال ۱۹۸۷، جمعیتی ۱۲۰هزار نفره را در تجمعی در لیما، در اعتراض به برنامه ملی‌سازی نظام مالی پرو جمع کرد و کمپین ریاست‌جمهوری خود را آغاز کرد. در سال ۱۹۹۰ نامزد ریاست جمهوری پرو شد و با وجود شکست در انتخابات، همواره به عنوان یک چهره سیاسی تاثیرگذار در آمریکای لاتین مطرح بود. موضع‌گیری‌های صریح او درباره مسائلی مانند دفاع از بازار آزاد و جنگ عراق، گاه با مخالفت‌هایی در آمریکای لاتین و جهان روبه‌رو شد. یوسا از منتقدان پوپولیسم بود و معتقد بود این نوع سیاست به دیکتاتوری منجر می‌شود. او همچنین از مدافعان آزادی‌های فردی و اقتصادی بود و معتقد بود دولت باید نقش محدودی در زندگی مردم داشته باشد و در مصاحبه‌هایش دیدگاه‌های سیاسی خود را به‌صراحت بیان می‌کرد.

دیدگاه‌های سیاسی یوسا در طول زمان تغییر کرد. او ابتدا از انقلاب کوبا حمایت می‌کرد، اما بعدا به منتقد جدی فیدل کاسترو تبدیل شد. شاید یکی از دلایل اختلاف او با دوست دیرینه‌اش مارکز به همین مسائل سیاسی باز می‌گردد. در دهه ۱۹۶۰، با اوج‌گیری جنبش ادبی آمریکای لاتین، یوسا و مارکز به عنوان دو چهره برجسته این جنبش، به دوستان صمیمی تبدیل شدند. آنها در محافل ادبی پاریس و بارسلون با هم دیدار می‌کردند، درباره ادبیات و سیاست بحث می‌کردند و از آثار یکدیگر تمجید می‌کردند. یوسا حتی کتابی تحلیلی درباره آثار مارکز نوشت و او را یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان زمانه خود خواند.

اما این دوستی عمیق، در سال ۱۹۷۶، در جریان یک رویداد ادبی در مکزیکوسیتی، به‌ناگاه به پایان رسید. یوسا، که در آن زمان به شدت از فیدل کاسترو و حکومت کوبا انتقاد می‌کرد، مارکز را به دلیل دوستی نزدیکش با کاسترو، «محبوب کاسترو» خواند. این توهین، خشم مارکز را برانگیخت و در نهایت، یوسا با مشتی بر صورت مارکز، این دوستی را به پایان رساند. پس از این حادثه، یوسا و مارکز هرگز با هم آشتی نکردند. آنها در مصاحبه‌ها و مقالات خود، به‌شدت از یکدیگر انتقاد و حتی از حضور در مراسم‌های مشترک خودداری می‌کردند. این جدایی، نه تنها به زندگی شخصی آنها، بلکه به ادبیات آمریکای لاتین نیز ضربه زد.

یوسا چرا برید؟

یکی از مهم‌ترین اتفاق‌های زندگی یوسا تغییر عقیده‌اش از باورهای کمونیستی به لیبرالیسم بود. او در کتاب مهم «ندای قبیله» که یک ماه پیش با ترجمه مهشید معیری و آسیه اسدپور در سالنامه مشترک دنیای اقتصاد و تجارت فردا منتشر شده، به واکاوی این رویداد پرداخته است. او در این کتاب نوشته است: «این کتاب به‌رغم ظواهر آن زندگی نامه شخصی من است و تاریخچه فکری و سیاسی خودم را ترسیم می‌کند؛ مسیری که من را از مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم سارتر دوران جوانی به لیبرالیسم دوران جا‌افتادگی هدایت کرد. البته در میانه این راه نویسندگانی مانند آلبر کامو، جرج اورول و آرتور کوستلر نقش مهمی در اعاده حیثیت از دموکراسی در افکار من داشتند. به علاوه، برخی تجارب سیاسی، به خصوص اندیشه‌های هفت نویسنده که در این کتاب به بررسی زندگی‌نامه فکری آنها می‌پردازم، من را به سوی لیبرالیسم سوق داد. آدام اسمیت، خوزه اورتگائی گاست، فردریش فون هایک، کارل پوپر، ریمون آرون، و ژان فرانسوا رول من.»

یوسا توضیح می‌دهد: من در ۱۲سالگی با سیاست آشنا شدم در کشور پرو در اکتبر ۱۹۴۸، زمانی که ژنرال مانوئل اپولینا ادریا با کودتای نظامی رئیس جمهور وقت، خوزه لویی وستامنتهای ریورو، را که نسبت خانوادگی با مادرم داشت سرنگون کرد. تصور می‌کنم در دوره هشت‌ساله حکومت او بود که نفرت از همه دیکتاتورها، صرف‌نظر از گرایش سیاسی‌شان، به عنوان یکی از نگرش‌های نادر سیاسی ماندگار در من شکل گرفت. اما تا قبل از خواندن کتاب «بدون وطن و بدون مرز» اثر یان والتین در سال ۱۹۵۲، در آخرین سال دبیرستان، به مسائل اجتماعی توجهی نداشتم؛ منظورم مسائل ناظر بر بی عدالتی گسترده در کشور من، پرو بود که اقلیت ثروتمند در آن به استثمار اکثریت عظیم مردم می‌پرداختند. 

خواندن این کتاب موجب شد با خانواده‌ام که مایل بودند به دانشگاه خصوصی کاتولیک - دانشگاه بچه‌سوسول‌ها - برویم دربیفتم و در دانشگاه دولتی سن‌مارکوس نام‌نویسی کنم. مطمئن بودم با رفتن به این دانشگاه مردمی ضددیکتاتوری نظامی بود که می‌توانستم به حزب کمونیست بپیوندم. زمانی که در سال ۱۹۵۳ وارد دانشگاه سن‌مارکوس شدم و در رشته حقوق و ادبیات نام‌نویسی کردم رژیم ژنرال ادریا تقریبا حزب کمونیست را با غیرقانونی اعلام کردن آن و زندانی کردن، کشتن یا تبعید رهبرانش از بین برده بود و حزب تلاش می‌کرد با تشکیل گروه «کهوئیده» (نام شخصیت مبارز قدیمی پرو در دوران استعماری) خود را بازسازی کند. 

من یک سال در این گروه فعالیت و مبارزه کردم. آنجا بود که با نخستین آموزه‌های مارکسیستی آشنا شدم. در گروه‌های مطالعاتی زیرزمینی کتاب‌های کارلوس ماریا تگی، ژرژ پولیتزر، مارکس انگلس یا لنین را می‌خواندیم و بحث‌های بسیاری درباره رئالیسم سوسیالیستی و چپ‌روی، «این بیماری کودکانه کمونیسم» (نام کتابی از لنین) داشتیم، سارتر را تحسین می‌کردم و مطالعه کتاب‌هایش برایم مثل مطالعه کتاب مقدس بود و من را از جزمیت محفوظ می‌داشت و موجب می‌شد در داخل سلول حزبی، بر اساس تز سارتر، از اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی، بدون هواداری از ماتریالیسم دیالکتیک، از مبارزات طبقاتی دفاع کنم. این امر موجب شد یک بار در یکی از بحث هایمان فلیکس آریاس شرییر به من بگوید «تو آدم نیستی».

او توضیح داده است: «تعداد کمونیست‌های پرویی آن زمان به قول سالوادور گارمندیا کم بود اما مانند اعضای یک فرقه کاملا با هم متحد بودند. در پایان سال ۱۹۵۴ از گروه «کهوئیده» (حزب کمونیست) فاصله گرفتم در حالی که گمان می‌کنم هنوز سوسیالیست بودم، حداقل کتاب‌هایی که می‌خواندم کتاب‌های چپی بود؛ دیدگاهی که با مبارزه فیدل کاسترو و رفقایش در کوه‌های سیرا ماسترا و پیروزی انقلاب کوبا در روزهای پایانی سال ۱۹۵۸ شدیدا تند و تیز شد. آنچه در کوبا اتفاق افتاد برای نسل من، و نه فقط در آمریکای لاتین تعیین‌کننده بود؛ یعنی از این به بعد موضع ایدئولوژیک را با پیش و پس از انقلاب کوبا باید سنجید. 

بسیاری از مردم مانند من در جنبش کاسترو چیزی فراتر از یک ماجرای قهرمانانه و بزرگ می‌دیدند، یعنی جنبش مبارزان آرمان‌گرایی که می‌خواستند به دیکتاتوری فاسدی چون دیکتاتوری باتیستا پایان بخشند. به نظر آنها انقلاب کاسترو سوسیالیسمی بود به دور از فرقه‌گرایی که اجازه انتقاد، اختلاف عقیده و حتی دگراندیشی را می‌داد. تعداد کسانی که مانند ما می‌اندیشیدند بسیار زیاد بود و این موجب شد انقلاب کوبا در سال‌های اولیه خود چنین جایگاه بزرگی در سراسر جهان پیدا کند.»

یوسا درباره روند تغییر افکارش نوشته است: «من تقریبا در تمام سال‌های دهه ۱۹۶۰ به انقلاب کوبا وفادار بودم. طی این سال‌ها پنج بار به عنوان مشاور بین المللی نویسندگان انجمن آمریکا به کوبا سفر کردم چه در فرانسه، که در آنجا زندگی می‌کردم، و چه در آمریکای لاتین، که اغلب به آنجا مسافرت می‌کردم، با نوشتن مقالات و انجام اقداماتی به صورت علنی وفاداری خود را به این سازمان نشان دادم. 

در آن سال‌ها، دوباره مطالعات مارکسیستی‌ام را از سر گرفتم، نه تنها آثار نویسندگان کلاسیک مارکسیست، بلکه کتاب‌های کسانی که به عنوان نویسندگان حزب کمونیست شناخته می‌شوند، مانند گئورگ لوکاس، آنتونیو گرامشی، لوسین گلدمن، فرانتس فانون، رژی دبره، ارنستو چه‌گوارا و حتی نویسندگان سفت و سختی مانند لویی آلتوسر - که استاد دانشسرای عالی پاریس بود و گویا یک بار که به سرش زده بود زنش را خفه کرده بود - مطالعه می‌کردم. با این همه، به خاطر دارم زمانی که در پاریس زندگی می‌کردم هفته‌ای یک بار پنهانی روزنامه منفور چپی‌ها فیگارو، را می‌خریدم که یادداشت‌های زیرکانه ریمون آرون را درباره وقایع روز بخوانم؛ که در عین حال هم برایم جذاب بود و هم ناخوشایند. در پایان دهه ۶۰ چندین تجربه من را از مارکسیسم دور کرد، از جمله ایجاد واحد‌های نظامی و اردوگاه‌های کار اجباری که در آنها ضدانقلابیون، همجنس‌گرایان و محکومان جرائم عمومی را به کار اجباری وامی‌داشتند و آنها را تحت عنوان واحدهای حمایت از تولید لاپوشانی می‌کردند.

شوروی از نمای نزدیک

او داستان سفرش به شوروی را تعریف کرده و گفته آنجا به نتایج مهمی رسیده است. او نوشته است: سفرم در سال ۱۹۶۸ به روسیه تاثیر بسیار بدی روی من گذاشت. برای بزرگداشت پوشکین به آنجا دعوت شده بودم و متوجه شدم که اگر من روس بودم، یا جزو دگراندیشان می‌شدم یا در گولاگ جان می‌دادم. تکان خورده بودم. سارتر و سیمون دوبوار، مرلوپونتی و مجله عصر مدرن ژان پل سارتر مرا متقاعد کرده بودند که به‌رغم تمام کاستی‌های اتحاد جماهیر شوروی این کشور نماد توسعه و آینده است؛ یعنی وطنی که در آن به قول پل الوار در شعری که از بر بودم «نه فاحشه‌ای هست نه دزدی». 

اما فقر کاملا مشهود بود الکلی‌ها در خیابان‌ها مست می‌کردند و شاهد دلمردگی عمومی بودم؛ ترسی جمعی وجود داشت که ناشی از فقدان اطلاعات درباره آنچه در آنجا و بقیه جهان اتفاق می‌افتد بود. کافی بود دوروبرتان را نگاه کنید تا ببینید که به‌رغم از بین رفتن اختلاف طبقاتی ناشی از پول، در شوروی نابرابری ‌های بسیاری وجود داشت که ناشی از قدرت بود. از یک روس بذله‌گو پرسیدم: «چه کسانی از بیشترین امتیازها برخوردارند؟» جواب داد: «نویسنده‌های کاسه‌لیس، آنها خانه‌های ویلایی دارند که می‌توانند برای تعطیلات به آنجا بروند، همین‌طور می‌توانند به خارج سفر کنند. آنها یک سروگردن از همه زنان و مردان معمولی بالاترند. از این بهتر چه می‌خواهید؟!» حالا که می‌دانستم من در چنین جامعه‌ای احتمالا جزو دگراندیشان می‌شدم، آیا هنوز می‌توانستم مانند قبل از آن دفاع کنم؟ سارتر در مصاحبه با مادلن شاپسال از روزنامه لوموند مرا به‌شدت مایوس کرده بود. او گفته بود، درک می‌کند که نویسندگان آفریقایی دست از نوشتن بکشند تا اول انقلابی بکنند تا کشوری که بتوان در آن کتاب نوشت به وجود بیاورند. 

Untitled-1 copy

همین‌طور گفته بود در مقابل بچه‌ای که دارد از گرسنگی می‌میرد «تهوع» (نام کتابی از ساتر) چه اهمیتی دارد. احساس می‌کردم از پشت به من خنجر زده‌اند. چطور مردی که موجب شده بود ما به این باور برسیم که نوشتن نوعی عمل (سیاسی) است که کلمات عمل (سیاسی) بودند؛ که نوشتن در تاریخ تاثیر می‌گذارد؛ می‌توانست چنین حرف هایی بزند؟ حالا دیگر نوشتن به چیز لوکسی تبدیل شده است که فقط کشورهای سوسیالیستی می‌توانند از آن بهره ببرند. در این دوره دوباره کتاب‌های کامو را خواندم و متوجه شدم که در مجادلاتش با سارتر درباره اردوگاه‌های کار اجباری در شوروی حق با کامو بود: زمانی که اخلاقیات از سیاست پر بکشد قتل و ترور راه خود را باز می‌کند، این حقیقتی بدیهی است. تحولات فکری من در کتاب کوچکی با عنوان میان سارتر و کامو که در برگیرنده مجموعه مقالاتم طی سا‌ل‌های ۶۰ است، نمایان شد.

نویسنده در آخرین سال‌ها

ماریو بارگاس یوسا دو سال پیش آخرین رمانش را با نام «سکوتم را به شما تقدیم می‌کنم» منتشر کرد و سپس از دنیای نویسندگی خداحافظی کرد. می‌گفت من 87 سال دارم و دیگر از پس نوشتن یک رمان جدید برنمی‌آیم ولی تا آخرین روز زندگی نوشتن را ادامه می‌دهم. او بعد از سال‌ها زندگی در نقاط مختلف دنیا برگشته بود به زادگاهش و می‌خواست در کنار خانواده‌اش سال‌های آخر زندگی را آرام بگذراند. همین کار را هم کرد و تقریبا در این دو سال زندگی‌اش در سکوت گذشت تا اینکه دیروز فرزندانش بیانیه‌ای نوشتند و و خبر دادند که او مرده است.

منبع خبر "دنیای اقتصاد" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.