عصر ایران؛ جواد لگزیان - از نگاه غرب، سنگ محکِ سیاست و حکمرانی یک کشور وجود یا نبود دموکراسی است که بر اساس حق رأی همگانی و نظام چندحزبی تعریف میشود اما از نگاه مارتین ژاک در کتاب «وقتی چین بر جهان حکم میراند: پایان دنیای غرب و زایش نظم نوین جهانی» این اندیشه یک چارچوب تحلیلیِ بسیار محدود و بسته است و وقتی پای ارزیابی ماهیت و کیفیت حکمرانی یک کشور در میان باشد، دموکراسی تنها یک بُرش از تصویری بسیار بزرگتر است.
دموکراسی چینی بر بستر سنت کنفوسیوسی پیش میرود
ژاک معتقد است شکل دموکراسی با توجه به تاریخ، سنتها و فرهنگ جوامع بسیار متفاوت است و بهاستثنای سایۀ سنگین اروپامحوری، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنیم شرایط بسیار خاصی که جامعهٔ اروپایی (و کشورهای مشتق از اروپا مانند آمریکا) و دموکراسی اروپایی را شکل داده، همان نوع ساختارهای دموکراتیک را در نقاط دیگر بار خواهد داد.
ژاک در یک مثال تاملبرانگیز از ایتالیا مینویسد که در شاخص کثرتِ انتخابات رقیب ندارد و مردم همیشه در حال رأی دادن هستند، اما حکمرانی آن بسیار ضعیف است زیرا دولت از نگاه مردم مشروعیت ندارد و دستگاه عریض و طویل انتخابات از زمان تأسیس جمهوری مدرن بعد از جنگ جهانی دوم نتوانسته این وضعیت را تغییر دهد در حالی که دولت چین از مشروعیت بسیار بالا نسبت به هر دولت غربی برخوردار است.
به عقیده مارتین ژاک علت بنیانیِ مشروعیت دولت چین این است که مردم آن را ضامن و نگهبان تمدن چین میدانند، درنتیجه، دارای یک اهمیت معنوی است و از این رو هر آنچه مشروعیت یک دولت، ازجمله دولت فعلی را خدشهدار کند، تهدیدی برای وحدت چین است. بنابراین، نگرش چینیها نسبت به دولت با غربیها تفاوت بسیار دارد.
دولت از دید غربیها، موجودی بیگانه، غریبه، حتی مداخلهگر است که حضورش تا جای ممکن باید محدود و مقید باشد. این موضوع در مورد آمریکا بهوضوح صدق میکند، برای مثال افرادی که با جنبش تیپارتی همفکر هستند دولت را موجودی بیگانه میدانند.
در اروپا نیز با سطوح مختلفِ سوءظن به آن نگریسته میشود. برعکس، در چین، دولت و جامعه همسو و بخشی از یک تلاش جمعی تلقی میشوند: دولت از جایگاه خودمانی برخوردار است و با آن مانند عضو خانواده، نه یک عضو معمولی بلکه رئیس و پدرسالار، رفتار میشود.
اقتدار عظیم دولت چین را فقط تحت مناسبات فوق میتوانیم درک کنیم، اقتداری که با این واقعیت تقویت شده که چین، برخلاف غرب، بیش از یک هزار سال است رقیب جدی ندارد. این واقعیت ما را به آیندۀ دموکراسی، مفهومی که ما در غرب از آن مُراد داریم، در چین رهنمون میکند.
ژاک همچنین یادآور میشود که اگر دموکراسی از بیرون تحمیل شود و ناسازگار با مقصد باشد، مانند موردِ عراق که از درون لولۀ تفنگ انگلیسیـآمریکایی درآمد، آنگاه هزینۀ آن، ازجمله مقاومت محلی، ازخودبیگانگی یا درگیری قومی، بهمراتب بیش از منافع است. دموکراسی را نباید بهعنوان یک هدف انتزاعی قابل حصول در همه شرایط، فارغ از تاریخ و فرهنگ، در نظر گرفت، زیرا اگر شرایط مناسب نباشد هرگز بهدرستی به بار نخواهد نشست و حتی ممکن است فاجعه بیافریند.
همچنین نباید مهمتر از همهٔ معیارهای ارزیابی کیفیت حکمرانی کشورها تلقی شود. بهویژه در کشورهای درحالتوسعه، قابلیت ایجاد رشد اقتصادی مداوم، حفظ همسازی قومی (در جوامع چند قومیتی)، محدود کردن میزان فساد، و تقویت نظم و ثبات، هموزن با دموکراسی اهمیت دارند. به عبارت دیگر، دموکراسی را باید در بستر تاریخی و توسعهای مناسب آن دید: جوامعِ مختلف بسته به شرایط، پیشینه و سطوح توسعۀ خود میتوانند اولویتهای مختلف داشته باشند.
از دریچه اقتصاد هم ژاک معتقد است که تعداد بسیار کمی از کشورها دموکراسی را، آنچنانکه امروزه در غرب مُراد میشود، با فرایند رشد اقتصادی همگام کردهاند. ژاپن تا مدتها بعد از رشد اقتصادی خود به چیزی شبیهِ حق رأی گسترده دست نیافت. هیچیک از اولین ببرهای آسیایی ــ کره جنوبی، تایوان، هنگکنگ و سنگاپور ــ در شرایط دموکراتیک به جهش اقتصادی نائل نشدند.
کره جنوبی و تایوان ذیلِ دیکتاتوریهای نظامی دوراندیشِ اداره میشدند، هنگکنگ مستعمرهٔ بریتانیا و بینصیب از دموکراسی بود، درحالیکه سنگاپور از نوعی دموکراسیِ مهندسیشده و بسیار اقتدارگرا برخوردار بود.
با این حال، همهٔ آنها از نعمت دولتهای کارآمد و مدبر برخوردار بودند. در مقام دولتهای توسعهگرا مشروعیت حکمرانی آنها تا حد زیادی به ظرفیت آنها در ایجاد رشد سریع اقتصادی و استانداردهای بالای زندگی بستگی دارد تا ایجاد یک حکومت تودهپسند. اقتدارگرایی مشخصۀ طبیعی جهش اقتصادی بوده نه دموکراسی. اندیشمندان زیادی دریافتهاند که تقاضای اندکی برای دموکراسی از داخلِ چین وجود دارد.
درواقع، از زمان رویداد تیانآنمن، واگرایی از دموکراسی دیده میشود. عواملی چون بیثباتی بعد از وقایع ۱۹۸۹، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، و مشکلات اندونزی، تایلند و تایوان ــ و همچنین فیلیپین و هند ــ در تجارب خود از دموکراسی، اکثر چینیها را به این باور رسانده که دموکراسی مسئلۀ عاجل مملکت نیست: برعکس، ممکن است باعث انحراف از وظیفهٔ اصلیِ حفظ رشد اقتصادی شود. ضمناً این دیدگاهِ موجه وجود دارد که هر نوع گذار به دموکراسی کشور را درگیر آشوب و هرجومرج میکند. این همان علت کلیدی است که چرا دموکراسی، بین اکثر چینیها، زیاد طرفدار ندارد.
ژاک در ادامه بحث خود به نقش سنت کنفوسیوسی در فرهنگ و سیاست چین اشاره و تاکید میکند هر شکل از نظام سیاسیِ دموکراتیک که در چین پدید آید، بار سنگین گذشتۀ کنفوسیوسی خود را بر دوش خواهد داشت.
قضاوت در مورد تأثیر بلندمدت کمونیسم دشوارتر است زیرا طول دورۀ آن بسیار محدودتر از رژیم پیشین است. با این حال، خطوط استمرارِ عمیق بین کنفوسیانیسم و حزب وجود دارد ــ که مثال آن ایدۀ ضرورتِ یک کاست برگزیده برای رهبری سیاسی هم در تفکر کنفوسیوسی و هم در مسلک لنینیستی است. نفوذ مداوم سنت کنفوسیوسی در شمال شرق آسیا ــ ژاپن، کره جنوبی، تایوان و ویتنام ــ از بابتِ تأکید بر آموزش، ساختار خانواده، نقش مرکزی بوروکراسی و تعهد به همسازی مشهود است.
امروزه، مثلاً در استان هِنان مقامات حزب بیشتر بر اساس ارزشهای کنفوسیوسی مانند مسئولیت خانوادگی ارزیابی میشوند، همچنین به کودکان دبیرستانی متون کلاسیک کنفوسیوسی آموزش داده میشود و تولد کنفوسیوس دوباره جشن گرفته میشود. در سطح عملی، حزب تعهدات و وظایف اعضای کادر در قبال مردمِ حوزۀ خود را پیشفرض دارد. در تعالیم و تکالیف جدید از اعضای کادر انتظار میرود نهتنها مانند گذشته با مافوق خود مشورت کنند، بلکه مهمتر از آن، به حرف مردم گوش دهند.
این نگرش جدید در عذرخواهی و استعفای مقامات دولتی از بابتِ قصور خود در امدادرسانی در زلزلۀ سیچوان و رسوایی شیرهای آلوده به ملانین جلوه یافت که یادآور سبک رفتار رهبران دولتی و شرکتی در ژاپن بود. در کشوری اشباع از احکام اخلاقی و معنوی کنفوسیوس، طبیعی است با افول مارکسیسم چرخش بهسوی کنفوسیانیسم صورت گیرد.
این استدلال قوت دارد که، در اکثر موارد، آن بخش از اصولِ مارکسیسم که بیشترین تأثیر را در چین داشتهاند همان اصولی هستند که بیشترین مطابقت را با سنت کنفوسیوسی دارند از جمله: انتقاد از خود، درستکاری اخلاقیِ حاکمان، و سرمشقگیری از کارگران. برعکس، آن انگارههای مارکسیستی که شکست خوردند، همان انگارههایی بودند که با کنفوسیانیسم بیشترین عناد را داشتند.
حتی سرنخ اینکه رهبران سیاسی چین موی خود را به رنگ سیاه درمیآورند به این کلام کنفوسیوسی برمیگردد که افراد سفیدموی باید بهجای انجام کارهای سخت تحت مراقبت قرار گیرند. مهمتر از همه، ایدههای کنفوسیوسی در فرهنگ چین تنیده است: تقوای فرزندی هنوز موضوعیت دارد و مورد وفاق است، ازجمله این الزام قانونی که کودکان بزرگسال از والدین سالخوردۀ خود مراقبت میکنند. تِم محبوب مجموعههای تلویزیونی چینی مربوط به مناسبات با والدین مسن است.
یکی از ویژگیهای بارز رستورانهای چینی، برخلاف رستورانهای غربی، دیدنِ افراد خانواده گسترده در حال صرف غذا است، این سنت آنقدر متداول است که میزهای دایرهای بزرگ در هر مکان جمعی دیده میشود.
درمجموع، کنفوسیانیسم از یک سیستم اقتدارگرا پشتیبانی و با آن همراهی میکند، اما با عناصر دموکراتیک و مردمیِ حکمرانی نیز قرابت دارد. چندین رسم وجود دارد که ایدههای کنفوسیوسی توسط آنها احتمالاً یک چینِ دموکراتیک را شکل میدهند: نقش فراگیر دولت و بوروکراسی آن؛ مرکزیت خانواده و شبکههای گسترده مانند خاندانها (که در انجام برخی از تکالیف رفاه اجتماعی به دولت کمک میکنند)؛ اهمیت شبکهٔ پیوندهای بینفردی که جامعهٔ چین را شکل میدهد؛ ترجیح حلوفصل منازعات با میانجیگری در سنت کنفوسیوسی بهجای دادخواهی، که نشان میدهد توسل به قانون و روند قضایی همیشه در چین (و ژاپن) بسیار کمتر از غرب خواهد بود؛ و اهمیتی که برای ارزشها و اخلاق بهعنوان شاخص رفتار مردم قائل است. نظامهای اعتقادی قدیمی مانند کنفوسیانیسم همیشه تأثیر عمیقی بر نحوه عملکرد یک جامعه دارند.
چین، مانند ژاپن و کره، در مقایسه با هنجارهای حاکم در غرب، از نظم و رفتار عمومیِ کاملاً متفاوتی برخوردار است، وضعیتی که در سطوح بسیار پایینِ جرم و جنایت در این جوامع بازتاب دارد. بهواقع، این سنتهای عمیق اجتماعی به چین ــ و سایر جوامع شرق آسیا ــ کمک شایانی کرده تا با تحولات بنیانکنِ جهانیسازی و مدرنسازی کنار بیاین
جمعبندی مارتین ژاک از چشمانداز دموکراسی در چین این است که دموکراسی چینی در ویژگیهای عام و معینِ آن با دموکراسیهای دیگر نقاط دنیا سهیم خواهد شد اما به شکل بسیار متمایز، که نشان از ریشههای عمیق آن در جامعه و سنن چینی دارد.
مهمتر از همه، دموکراسی چینی احتمالاً بهمانند دموکراسی ژاپنی، حاکمیت دولت را بر حاکمیت مردم مقدم میشمارد اما در پرتو تاریخ خود شاید در این ویژگی چند قدم جلوتر از ژاپن نیز حرکت کند. به عبارت دیگر، دولت همیشه دست بابداع و تکامل دموکراسی چینی با توجه به بستر فرهنگی کنفوسیوسی بهاضافۀ ضروریات حکومت بر یک قاره، نبوغ و نوآوری زیادی را میطلبد.
چین وارثِ قدیمیترین و پیچیدهترین نظام مُلکداری در جهان است، بنابراین غیرممکن نیست از پس این مهم برآید. اما دلیل چندانی وجود ندارد که ایمان داشته باشیم این روند باید قریبالوقوع باشد. نوآوری در حکمرانی جادهای یکطرفه نیست. چین درست همانطور که برای ادارهٔ کشوری چنین پهناور میتواند از نظام فدرالی آمریکا و اتحادیهٔ اروپا (که درحالحاضر علاقهٔ فزایندهای به آن نشان میدهد) درس بگیرد، درمقام کشوری با یکپنجم جمعیت جهان و دولتی که شاید بتوان آن را کارآمدترین دولت جهان نامید، میتواند نمونهای باشد برای حکومتگریِ بزرگمقیاس؛ و این چیزی است که اهمیت آن در دنیای جهانیسازیشدهٔ کنونی پیوسته بیشتر میشود.
کتاب «وقتی چین بر جهان حکم میراند: پایان دنیای غرب و زایش نظم نوین جهانی» نوشته مارتین ژاک با ترجمه سید رحیم تیموری را انتشارات اختران در ۶۵۶ صفحه و با قیمت ۵۸۰ هزارتومان رهسپار بازار کتاب کرده است
راهکارهای مختصر، مفید و مؤثر برای تربیت کودک سازگار
نوید امیدبخش کتاب «تربیت کودک سازگار: راهنمای عملی برای داشتن کودکانی سالم و سازگار» این است که بچهها میتوانند امروزی خوب و آیندهای روشن داشته باشند به شرط اینکه والدین با شیوه صحیح تربیت کودک آشنا باشند و با فرزندشان رفتاری مناسب داشته باشند. کتاب «تربیت کودک سازگار» آمده است تا راهنمایی کاربردی در این راستا به والدین و دیگر دستاندرکاران آموزش و پرورش کودکان باشد.
کتاب با تاکید بر دستاوردهای علمی یافته شده تاکنون که کاملا با فرهنگ اسلامی همخوانی دارد، میکوشد به والدین مهارتهای فرزندپروری را بیاموزد و به آنها راهکارهای کاربردی مختصر، مفید و مؤثر در این زمینه را ارائه دهد تا آنها در برابر بیش از پنجاه مسئله اساسی مانند تنظیم خواب، وزن مناسب، توانایی تکلم، هویت جنسی و بلوغ فرزندان برخورد مناسب و لازم را داشته باشند.
کتاب در پنج فصل مشکلات مربوط به خواب، تغذیه، دفع، تکلم و هویت جنسی را به دقت بررسی، تحلیل و در هر زمینه توصیه کاربردی خود را ارائه میدهد. نخستین فصل با تعریف بهداشت خواب آغاز شده و سپس مقولاتی مانند تنظیم خواب، بیدار شدن در نیمهشب، روش دیدن خواب خوب، کابوس شبانه و بهانهگیری بعد از خواب بررسی و توضیح داده شده است.
فصل دوم کتاب درباره شروع تغذیه نوزاد، شیرخشک، بدغذایی، لاغری و چاقی رهنمودهای لازم را تشریح کرده است.
سومین فصل به آداب طهارت، بیاختیاری ادراری، یبوست و دیگر مشکلات مربوط به دفع اختصاص یافته است.
در چهارمین فصل پیرامون روش فهم زبان نوزاد، تکلم طبیعی و کمک به بهبود آن، لکنت زبان، ناسزاگویی، کودکانی که از حرف زدن اجتناب میکنند و آموزش زبان دوم بحث شده است.
در فصل پنجم در زمینه هویت جنسی، شیوه برخورد با کنجکاوی درباره مسائل جنسی و بلوغ جنسی و جوانب مختلف مربوط به آن توضیحات کاملی آمده است.
نکته مهم کتاب «تربیت کودک سازگار: راهنمای عملی برای داشتن کودکانی سالم و سازگار» این است که به والدین یادآور میشود که باید بسیاری از توصیهها مانند بهداشت خواب را خود نیز رعایت کنند. همچنین والدین باید رفتار مناسب با هر مسئله را از همان ابتدای تربیت کودکان به شیوه صحیح بیاموزند و با صبر و حوصله کودکان را در یک مسیر درست هدایت کنند.
برای مثال والدین باید بتوانند از همان روزهای کودکی به بچهها بفهمانند که حتما زودتر از والدین بخوابند. بچهها قبل از خواب باید در ساعت مشخص به توالت بروند، بعد مسواک بزنند و آنگاه لباس خواب مناسب بپوشند. همچنین والدین باید محیط مناسب خواب برای بچهها فراهم کنند و برای آنها قبل از خواب یک قصه کوتاه و شیرین نقل کنند، سپس به بچهها شب بخیر بگویند و از آنها بخواهند فردا خوابشان را برای بزرگترها تعریف کنند.
البته کتاب تصریح میکند والدین نباید از اولین شب توقع داشته باشند بچهها خودشان را با مقررات تطبیق دهند و باید توجه داشته باشند که این اتفاق بتدریج خواهد افتاد. در صورت سرپیچی کودکان نیز راهکارهای جالبی مانند تهیه دفتر نقاشی ویژه در جهت تغییر رفتار آنها ارائه شده است. بچهها با خوابیدن در ساعت مشخص میتوانند شکل ماه در دفتر نقاشی ویژه را رنگآمیزی و پس از بیست شب از بزرگترها جایزه بگیرند.
چاپ سوم کتاب «تربیت کودک سازگار: راهنمای عملی برای داشتن کودکانی سالم و سازگار» نوشته «زهرا بیغم» در سال ۱۴۰۳ را در ۱۷۶ صفحه، قطع وزیری، شمارگان پانصد نسخه و با قیمت ۱۴۵۰۰۰تومان انتشارات بهنشر، انتشارات آستان قدس رضوی رهسپار بازار کتاب کرده است.
نقش حیاتی عواطف در سیاست
در صحنه سیاست جهانی نمایشی سیاسی با هیاهوی عامهپسند پوپولیسم دست راستی در حال اجراست که سعی دارد با کارگردانی ماهرانه نولیبرالی میراث تاچر را به دست ترامپ برساند. در این شرایط است که شانتال موف در کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» با یادآوری پوپولیسم به عنوان روشی از سیاستورزی از لزوم توجه به نقش حیاتی عواطف در سیاست و ضرورت راهبرد پوپولیستی چپ میگوید.
شانتال موف در صفحات اولیه کتاب تصویری کامل از پوپولیسم راست و فلسفهی فردگرایی مالاندوزانه آن ارائه میدهد: پوپولیسم راست از مجموعه کردارهای سیاسی و اقتصادیای است که هدفشان تحمیل حاکمیت بازارـ مقرراتزدایی، خصوصیسازی، ریاضت مالی ـ و محدودکردن نقش حکومت به نگهبانی از حقوق دارایی خصوصی، بازارهای آزاد و تجارت آزاد است.
نولیبرالیسم اصطلاحی است که هماکنون برای اشاره به این فرماسیون هژمونیک جدید به کار میرود و صرفاً به حوزهی اقتصادی محدود نمیشود بلکه بر برداشت کاملی از جامعه و فرد دلالت دارد که بر فلسفهی فردگرایی مالاندوزانه استوار است. پوپولیسم راست مدعی است حق حاکمیت را به خود مردم بازمیگرداند و دموکراسی را احیا میکند، اما این حق حاکمیت بهمنزلهی حق حاکمیت ملی فهمیده میشود و فقط به آنانی که ملیگراهای راستین باشند اعطا میشود. پوپولیستهای دستراستی به مطالبهی برابری نمیپردازند. آنها مردمی را برمیسازند که گروههای فراوانی (معمولاً مهاجران) را طرد و به آنها به چشم تهدیدی برای هویت و رفاه ملت نگاه میکند.
موف سپس هوشمندانه سراغ تاچر، اسطوره پوپولیسم راست میرود و پوپولیسم تاچری او را تشریح میکند: مارگارت تاچر در لحظهای که اجماع کینزیِ پساجنگ در حال فروریختن بود مداخله کرد تا وضع موجود را با قدرت به چالش بکشد. او بهمدد ترسیم یک مرز سیاسی توانست عناصر کلیدیِ هژمونی سوسیالـ دموکراتیک را متلاشی و با اتکا بر رضایت عامه، نظم هژمونیک جدیدی را پیریزی کند.
پوپولیسم تاچری مضامین پرطنین محافظهکاریِ ارگانیک ــ کشور، خانواده، وظیفه، اقتدار، موازین، سنتگرایی ــ را با مضامین تهاجمی نوعی نولیبرالیسم احیاشده ــ منفعتطلبی، فردگرایی رقابتی و ضد حکومتگرایی ــ ترکیب میکند. موفقیت تاچر در اجرای سیاستهای نولیبرالی در بریتانیا ناشی از توانایی او در بهرهبرداری از مقاومتها در برابر روش بوروکراتیک و مبتنی بر نظام اشتراکی حکومت رفاه بود.
تاچر توانست حمایت بسیاری از بخشها را برای پروژهی نولیبرالیاش جلب کند زیرا آنها مجذوب ستایشی شده بودند که او از آزادی فردی میکرد و نیز این وعدهاش که آنها را از یوغ قدرت سرکوبگر حکومت رها خواهد کرد. چنین گفتمانی حتی نزد کسانی که از مداخلهی حکومت نفع میبردند نیز پرطنین بود چون از روش بوروکراتیک توزیع منافع بیزار بودند. او از طریق رودرروی هم قراردادن منافع برخی از گروههای کارگری با منافع فمینیستها و مهاجران، که مسئول دزدیدن مشاغل کارگران معرفی میشدند، توانست حمایت بخشهای مهمی از طبقهی کارگر را جلب کند...
در این گیرودار از نگاه موف، اشتباه اساسی چپ در فهم این نکته است که آنها نه به اینکه مردم در واقعیت چگونه هستند بلکه به اینکه بنابر نظریههای آنها، چگونه باید باشند، میپردازند.
درنتیجه، نقش خودشان را آگاهساختن مردم از حقیقت وضعیتشان میدانند. آنها به جای آنکه رقبا را طوری مشخص کنند که برای مردم قابل شناسایی باشند از مقولات انتزاعی مانند سرمایهداری استفاده میکنند، درنتیجه نمیتوانند بعد عاطفی را که برای ترغیب مردم به عمل سیاسی ضروری است، فعال کنند.
آنها بهراستی به مطالبات واقعی مردم بیاعتنایند و لفاظی ضدـسرمایهداریشان هیچ پژواکی در میان گروههایی که مدعیاند منافعشان را نمایندگی میکنند نمییابد. به همین دلیل همیشه در حاشیه بهسر میبرند.
موف تأکید دارد، اکنون برای طراحی راهبرد پوپولیستی موفق چپ تأیید نقش حیاتی عواطف در سیاست و نحوهی بسیج آنها تعیینکننده است: چنین راهبردی باید از گرامشی پیروی کند، آنجا که او خواستار انسجامی ارگانیک میشود که در آن، احساس و شور به فهم تبدیل میشود.
این راهبرد باید با کلنجار رفتن با نظرات برآمده از عقل سلیم، مردم را چنان خطاب قرار دهد که بتواند با عواطف آنها ارتباط برقرار کند. راهبرد پوپولیستی چپ باید با ارزشها و هویتهای آنانی که در تلاش است مورد خطاب قرار دهد، سازگار باشد.
باید با جنبههای [مختلف] تجربهی عامهی مردم ارتباط برقرار کند. چنین راهبردی برای آنکه مشکلاتی را منعکس کند که مردم در زندگی روزمرهشان با آنها دستوپنجه نرم میکنند باید از همان جایی که آنها ایستادهاند و از همان احساسی که دارند، آغاز کند و نگاهی به آینده را ارزانی دارد که بهجای نکوهش، به آنها امید دهد.
موف در اینجا گرامشی را دوباره راهنمایی اجتنابناپذیر میداند زیرا او نشان داده است که حوزهی فرهنگی در شکلگیری و اشاعهی عقل سلیم که ناظر بر تعریف خاصی از واقعیت است نقشی محوری دارد: بهراستی قدرت عظیم هنر در همین نهفته است، در تواناییاش در واداشتن ما به اینکه چیزها را طور دیگری ببینیم و امکانهای جدیدی را درک کنیم. کردارهای هنری و فرهنگی به همین دلیل نقشی مهم در راهبرد پوپولیستی چپ ایفا میکنند.
نظام نولیبرال برای حفظ هژمونیاش یکریز باید امیال مردم را بسیج کند و هویتهایشان را شکل دهد. برساختن مردمی که بتوانند هژمونی متفاوتی بنا کنند مستلزم پروراندن انواعواقسام کردارهای گفتمانی/عاطفی است که: الف- عواطف مشترکی که هژمونی نولیبرال را استمرار میبخشند، تضعیف کنند ب- شرایط لازم برای رادیکالیزهکردن دموکراسی را خلق کنند.
برای راهبرد پوپولیستی چپ تصدیق اهمیت پروراندن عواطف مشترک ضروری است زیرا همانگونه که اسپینوزا خیلی علاقه داشت تأکید کند، یک عاطفه فقط میتواند با عاطفهای متضاد (که قویتر از عاطفهای است که بناست سرکوب شود) جایگزین شود.
سرانجام در پاراگرافی درخشان، شانتال موف هدف پوپولیسم چپ را احیای دموکراسی، تعمیق و گسترش آن دانسته و بر آن تاکید میکند: هدف راهبرد پوپولیستی چپ این است که مطالبات دموکراسیخواهانه را متحد و به یک ارادهی جمعی برای برساختن ما یعنی مردمی تبدیل کند که با یک رقیب مشترک به نام الیگارشی مواجهاند. چنین چیزی مستلزم تشکیل زنجیرهِی همارزی میان مطالبات کارگران، مهاجران، طبقهی متوسط متزلزل و نیز سایر مطالبات دموکراسیخواهانه است.
هدف چنین زنجیرهای این است که هژمونی جدیدی خلق کند که اجازهی رادیکالیزهکردن دموکراسی را بدهد.
کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» نوشته شانتال موف با ترجمه حسین رحمتی در ۱۲۰ صفحه و با قیمت ۱۲۰۰۰۰ تومان را انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.
بىمسئولیتىِ نهادى سرمایه
بىکارىِ گسترده، وامهاى کمرشکن کشورهاى «جهان سوم»، تخریب تدریجى و بىوقفهى محیط زیست و نابودى زندگی میلیونها انسان در اثر فقر خبر از چالشهای شدید اقتصادی در سطح جهانی میدهد و به همین جهت است که ایستوان مزاروش فیلسوف مجارستانىتبار و استاد دانشگاه ساسکس در انگلستان در مقدمهای بر چاپ فارسى کتاب «فراسوی سرمایه: بحران ساختاری نظام سرمایه» از بحران ساختارى عمیقِ خودِ نظام سرمایه میگوید و البته شیوه مقابله با بحران را مستلزم تغییراتى کاملا ریشهاى در شیوهى کنترل متابولیسم اجتماعى میداند.
مزاروش با یادآوری سطرهایی درخشان از گروندریسه اثر کارل مارکس معتقد است: در عهد باستان ایجاد ثروت هدفِ تولید نیست. مسئلهى اصلى همیشه آن است که با چه نوع شیوهى مالکیتی مىتوان بهترین نوعِ شهروندان را به وجود آورد. ثروت بهعنوان چیزى به خودى خود مهم تنها در میان معدودى تاجرپیشه که انحصار داد و ستد را در دست دارند و در لابهلا و گوشه و کنار دنیاى باستان زندگى مىکنند ــ مانند یهودیان قرون وسطا ــ مطرح است، از این رو طرز تفکر کهن که انسان را فارغ از ویژگىهاى محدود ملى، آیینی و سیاسى هدف اصلىِ تولید مىداند، والاتر از اندیشهى دنیاى مدرن است که در آن هدف اصلى انسان تولید، و هدف از تولید ایجاد ثروت است.
مزاروش خاطرنشان میکند، وجه برجسته و غالب نظام سرمایهدارى از ابتداى شکلگیرىاش، تبعیت کامل نیازهاى انسانى از بازتولید ارزش مبادله بهمنظور تحقق هرچه گستردهتر سرمایه بوده است. و براى آن که تولید ثروت هدف انسان شود، مىبایست ارزش مبادله از ارزش مصرف جدا شده و بر آن برترى یابد. در واقع این خصیصه از آن جهت یکی از رازهاى اصلىِ موفقیت پویاى سرمایه بود که محدودیتهاى نیازها دیگر مانعى در مسیر گسترش آن به وجود نمىآورد. زیرا سمتگیرى سرمایه در جهت تولید و بازتولید هرچه کلانترِ ارزش مبادله بود و بنابراین مىتوانست تا حد زیادى از میزانِ تقاضاى موجود پیشى گیرد و همچون محرک قدرتمندى تقاضاهاى بیشترى را به وجود آورد.
مزاروش تاکید دارد، سمتگیرىِ اشکال پیشین تبادل تولیدى، چه میان خود انسانها و چه میان انسان و طبیعت، بهطور کلی در جهت تولید براى مصرف و خصلت تعیین کنندهی درونىشان تا حد زیادى خودکفایی بود. این ویژگىها، آنها را در برابر قواعد و اصول بازتولیدِ کاملا متفاوتِ سرمایه که از پیش درونِ این شیوههاى تولید کهن عمل میکرد، گرچه در مقیاسى بسیار ناچیز، بسیار شکننده مىساخت. زیرا هیچیک از اجزاى نظام پویا و ارگانیک در حال توسعهى سرمایه نه نیاز به محدود کردن خود به قیودِ ساختارىِ خودکفایی داشت و نه بهراستى قادر بود خود را به این قیود مقید سازد...
سرمایه بهمثابه یک نظام کنترل متابولیسم اجتماعى، با عدمتوجه به نیازهاى انسانىِ ارزشهاى مصرف یعنى ارزشهایى که از نظر کمی غیر قابل سنجشاند و تحمیل قواعد فتیشیستى ارزش مبادله، که نهتنها از نظر کمی قابل سنجش هستند بلکه بهطور نامحدودى گسترش مىیابند (پیششرطِ مطلق مشروعیتبخشیدن به آن همچون هدف تولیدىِ خود)، توانست بر نظامهاى پیش از خود پیروز شده و پدیدار گردد. و بدینسان، شکل تاریخی ویژهى نظام سرمایه یعنى نوع سرمایهدارى بورژوایى پا به عرصه وجود گذاشت.
مزاروش در بحث «جهانى شدن» باور دارد، در حالى که سرمایه در پیکربندى تولیدىاش گرایش به ادغام و آمیختگىِ جهانى (و به این مفهوم، در حقیقت و بهطور اساسى گرایش به جهانى شدن) دارد، تشکیل سرنوشتساز «کل سرمایهى اجتماعى» یا «سرمایهى جهانى» تا به امروز فاقد شکلبندىِ دولتىِ مناسب خود بوده است. و نبودِ «دولتى براى نظام سرمایه» به مفهوم واقعىاش، نشاندهندهى ناتوانى سرمایه در تحقق منطقِ عینىِ خصیصهى محدودیتناپذیر خود به سرمنزل مقصود و هدف غایىِ آن است.
چنین وضعیتى است که تمام انتظارات پرشور «جهانى شدن» را زیر سایهاى از ابهام برده و در معرض شکستى دردناک قرار مىدهد؛ بدون آنکه خودِ مسئله، یعنى لزوم ادغام و آمیختگىِ حقیقى و جهانىِ تولید بشر، را حل کند؛ یعنى مسئلهاى که تنها راهحل سوسیالیستى پاسخگوى آن است.
در جمعبندی نهایی مزاروش بر آن است که نمىتوان روابط طبیعى و اولیهى عصر کهن را در مراحل پیشرفتهتر تکامل اجتماعى از نو برقرار کرد؛ تمامى نظام نیازهاى انسانى همراه با شرایط ارضاى آنها در جریانِ دگرگونىهاى تاریخى بهطور ریشهاى تغییر یافته است، و در حالیکه «وحدت انسان زنده و فعال با شرایط طبیعى و غیرارگانیک در جهت تبادل متابولیک او با طبیعت» چالشى واقعى گشته است، تحقق آن فقط در پیشرفتهترین سطح تبادل سازنده با طبیعت و در دو بُعد آن قابل تصور است.
این وحدت هم باید طبیعت «بیرون از خود» را در بر گیرد که در مقابل هستىِ طبیعى آدمى قرار گرفته است، و هم طبیعت «درونى» یعنى طبیعتِ تاریخى و در حال تکامل «انسان» (شرایط طبیعى و غیر ارگانیک تبادل انسان با طبیعت) را شامل شود. این امر به معناى بازسازى متفاوت کیفی و پیشرفتهى وحدت میان شرایط ارگانیک و غیرارگانیک وجود انسان است که مدتهاست از میان رفته است.
این بازسازى، چالشى تکنولوژیک نیست، بلکه چالشى اجتماعى در بالاترین حد ممکن است، چالشى که حاکی از تسلط آگاهانه و تنظیم همهجانبه و ثمربخشِ شرایط در جهت تعامل خلاق میان انسانهاست. چنین فرایندى در شرایطى پدیدار مىشود که بازتولید اجتماعى دیگر زیر فشار کمبود قرار ندارد ــ کمبودى که ابتدا طبیعى مىنماید اما سپس بهنحو متناقض و حیرتآورى ساختهى انسان تلقى مىشود.
تحت چنین شرایطى «تسلطِ» شکننده، و در عین حال از بسیارى جهات تخیلى، کنونىِ انسان بر طبیعت دیگر صرفآ بهسودِ اقلیت حاکم و بهقیمت تسلیم شدن اکثر انسانها به خواستهاى بیگانهى تولید کالایی نیز نخواهد بود... هر تغییرِ پایدار از نظر تاریخى باید آشکارا تغییرى دورانساز باشد؛ تغییرى که وظیفهى خود را گذار به فراسوى خود سرمایه، بهمثابه یک شیوهى کنترل متابولیسم اجتماعى قرار مىدهد.
چنین اقدامى حرکتی عظیم است و اهمیتى بهمراتب بیشتر از جایگزینى نظام فئودالى با سرمایه دارد. زیرا برخلاف گذشته فرارفتن از سرمایه بدون محو بنیادى تابعیت ساختارى و سلسلهمراتبىِ کار از هر نوع نیروى کنترلکنندهی بیگانه و فقط با دگرگونى شکل ویژهى تاریخىِ تصاحب کار اضافى، غیرممکن است.
در اندیشه مزاروش، آن نظام بازتولید اجتماعى که نتواند پىآمدهاى حرکت خود را جز با تنگنظرانهترین مقیاسها و در کوتاهترین معیار زمانى در نظر گیرد، فقط مىتواند بهمثابه نظامى بىمسئولیت توصیف شود. تحمیل انضباط بیرونى بر تولیدکنندگان براى تحقق اهداف خودگسترىِ نظام، حتى اگر بتواند اهداف پیشبینىشده را تضمین کند، فقط مىتواند اوضاع را وخیمتر از گذشته سازد.
زیرا چنین انضباطى فقط نیروى کار را بهرغم تمامى پىآمدهایش به حرکت درنمىآورد بلکه امکان بازبینى آگاهانه و نقادانهى اهداف آمرانهى نظام را که از بالا تحمیل شده بود، از میان مىبرد و مانع ارزیابى مستمر و نتیجهگیرى مطلوب از آنها در مقیاس لازم جهانى و در چارچوب افق درازمدت زمانى مىشود. از اینرو، آن نوع نظم متابولیک اجتماعى که فرایندهاى بازتولیدىِ خود را بر چنین پایهاى تنظیم میکند، نهتنها غیرمسئول بلکه در درازمدت بهغایت خطرناک خواهد بود.
و سخن پایانی مزاروش آن که رفع این بىمسئولیتىِ نهادى که ملازم مقتضیات خصمانه و ساختارى نظام سرمایه است، صرفاً با تغییر ساختار امکانپذیر است. و این تحول فقط از طریق ارائهى مثبت و مفیدِ بدیل سوسیالیستى در برابر تمامیت سرمایه بهمثابه یک نظام ارگانیک ممکن است: بدیهى است که بدون برقرارىِ یک فرایند تصمیمگیرى در نهادى دموکراتیک، که بهنوبهى خود بدون یک فرایند برنامهریزى اصیل تصوّرناپذیر است، نمىتوان بر نظام ستیزهگر و نهادینهى بىمسئولیت موجود فائق آمد...
ما باید دوباره رابطهى دیالکتیکی اجتنابناپذیر میان تولید و کنترل، تولید و توزیع و تولید و گردش سرمایه را که دیالکتیک تولید و مصرف را نیز در برمىگیرد، یادآور شویم. مسئلهى غلبه بر کمیابی نمىتواند به مسئلهى مصرف فردى تقلیل یابد. زیرا هر عمل تولیدى همزمان عملى مصرفى با پىآمدهاى عمیق و گستردهى خود نیز هست.
این که مصرفِ گریزناپذیر مواد و انرژىِ انسانى در فرایند تولید منجر به مصرف ذاتاً سازنده و یا ویرانگر شود و این که این مصرف تا چه میزان سازنده یا ویرانگر است، به کل مناسبات بازتولیدى جامعه، یعنى چارچوب کنترل متابولیسم اجتماعى بستگى دارد. همین است که دستیابى به اهداف سوسیالیستى بدون گذار به فراسوى سرمایه، یعنى بدون تجدید ساختارِ کل مناسباتِ بازتولیدىِ موجود تصوّرناپذیر است.
کتاب «فراسوی سرمایه: بحران ساختاری نظام سرمایه» نوشته ایستوان مزاروش با ترجمه مرتضی محیط در ۵۱۸ صفحه و با قیمت ۴۵۰۰۰۰ تومان را انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.