عصر ایران؛ دکتر احسان اقبال سعید - آدمی می خواند و درمی یابد یا بی تفاوت به سان عابر، شان زائری خویش در جهان را فرومی نهد که "دل خوش سیری چند؟" و می خواهد تنها خریدار بی عنایت مقابل ویترینها و نیز بردهدار خوش نوا و باریک میان عصر تازه باشد و بجای آدمان سیاه خود اسیر روند و روالها و البته مصنوع دست خویش باشد. نه می پرسد و نه می خواهد امکان فراتر را مزه کند که انگار در عصر گریبان و فغان مجال نیست و گاه باید خویش را در ترازوی تاریخ به محک و قیمت نهاد تا یوسوفی مگر ببری و به غفلت نخوری ...هیچ کس نمی داند و درنمی یابد.....عصر تازه فصل سنجه ی تمام آدم و باور واحساسش در ترازوست و مزنهی تیمچه انگار تلخ و گس اما ناگزیر و حقیقی بیشتر آدمی را می برازد تا رفتن و جستن و نیز طمع در تماشای صبح گاهان بستن...
در نخستین کلمات از زائری و مسافری و نیز عابری در جهان گفتم و اینان خود پل صراط عاشقی اند و تنگه احد چگونه گزیدن و دگر تعبیر نمودن، آدمی گر بخواهد آدم باشد و نه یک وجود و توالد که به گاه رفتن سنگ ها بر گورها حکایت از هیچ خواهند نمود و اسطوره های بی پیکر صاحبان تاریخ اند و آدمان بی اسطوره تنها تماشاگرانی که به هوای انبوه جماعت برای بر خاک افتادنی و نیز فتحی گلو می درانند و دگر هیچ...
آری فرق است میان عابر با زائر و نیز مسافر.....عابر می آید و به سان عامی و امی مردمان روزگار را زیر هر سقف و بسان پلنگ یا درخت و آهو سر می کند . یگانه آینهی غریزه و عادت است و زیستن اش چنان نمی برازد که حتی عبرت شود،می جود و می درد و قوت گرد می کند تا گرسنه نماند و جفت می جوید و نه یار تا لهیب را به کام برساند و بر سکوی فاتحان تن مدالی بی قدر بر گردن بیاویزد و برای بنگیان بر گذر از فتوحاتش در سال دمپختکی حکایت کند.
عابر گر در اقلیم و نیز اسمان دگری هم بود هیچ پرسش و اما در خاطر نداشت که تردید زان انسان کلمهدان و خدایوار است و بیش از آن محل رنج که هر شمایل را و نیز نان و نام را بن بکاوی تا بدانی یا بر نپاییدنش بشوری....
زائر اما خویش را انسان می شمارد و برگ تمایزش با سنگ و صنوبر و نیز خرس و خروس را در توان اندیشیدن و دریافتن و نیز تحلیل و تدبر،او نمی خواهد باور کند تنها غریزه است و به راهی و چاهی برود و بیفتند که کسانی می روند و حفر می کنند و اندیشه با درد و نیز باده ای از جان همره است که نوشیدن یک فنجان قهوه را تا امر سماعگون و مناسکی یگانه و درگذر فرا می آورد و زیستن را گاه چنان ارج می نهد که دمی پای نکوفتن و دست در آبشار گیسوان نبردن و قلم بر کاغذ نتازاندن را کفر قطعی و مستوجب ملال و عقاب درشمار می آورد.
زائر که می داند مسافر است و عاقبت از درگاه خواهد گذشت می خواهد مسیر را به قدر جام وجودش و نه انتها و استغنای حیات دریابد و برای چشم تراخمی تفسیر خمار به میان اندازد و در میدان چرخی بزند و این معنای آدم است و عاشق......
عاشق رشک برانگیز است و آرمانشهر بی مرگ و رنجی را می ماند کآدم دمی برای یافتنش نایستاد و نیافت و یا بر سراب و آب شور خواست تا تشنگی سیراب کند و سکندر بی مرگ شود که عادت و تنازع روزان لازم اما در حکم تبخیر انسان خویش نهاینجایی پندار است و دویدن و دریدن در اشکال بدوی یا امروزی و این زمانی و قدری لطیف ترش عاقبت ملول و بی تابش میکند و با پرسش گس غروب جمعه باز سپاه بی آزرم"خوب که چه؟" از راه می رسد.
تن می خواهد تنها تن نباشد و به بیش و والاتر برسد"ای برادر تو همه اندیشه ای/ مابقی خود استخوان و ریشه ای"...انگار عشق همان قله است، قلعهی بی سقوط و منتهای هبوط. در پاسخ به در گریز بودن نعمات و دندان کباب خوری نوع آدم و لغز سردی برای کوفیصفت بودن دنیا خواندن انگار تنها چشندگان طعم عشقاند که داد تا منتای ممکن از جهان ستانده ند تا روزی بر کوه سنگی به شمایلشان بتراشند یا بر گور به سان نقوش همیشه ی تاریخ بنگارند "اینجا کسی خفته که همیشه بیدار بود"... و چیست رنج زندگی که عشق آن را ضماد است و حسرت برای ناچشندگانش..نخست در رنج غوطی بزنیم و با مداد بر کاغد نکاتی تا به گاه پاک شوند آن کلمات شوم....
برای رفتن و کندن از این خاک کشنده و یکسانپرور مفهومی زاده می شود که عشق است و تنها تلاشی برای چیرگی با تفسیر الزام جسمانی به فرود دشنه ی تزاری که تسکین سروانتس های تا همیشه ی بشر است...بر کسی عاشق می شوی...خواستن بی سنگ تراز و بی آنکه از دگران شنوی که لیلی دختی سیه چرده است که موی و میان آنچنانی هم ندارد و آن همه تفسیر یگانه زآن دیدهی مجنون و ویلان سحاری و صحرای توست و نه حسن بی مثال پری که به گاه التزام به طبیعت جسمانی زردروتر هم هست و فراتر از تصویر تو از نادیده ترشرو و گاه تردامن و ناپالوده از جستن "ثروت و قدرت و شهوت و حسادت"که پیشه ی آدمیان است و هر بار در شکلی بازمی گردد و عمیق ترین معنا و معنویت ها راهم ردی از ردیف و مراتب و نیز وارون نمایی می زند تا ترتیب پیشین بازگردد که آدمیم و عاشق ...
دگران عاشق را نهیب می دهند تا چشمان را بشوید و جور دگر بیند کآشق انگار چشم حقیقت بین ندارد و عینک حسن و طلبیدن بر نگاه دارد و ترازوی ارزیاب و معادله محورش را شاهین به شکار پرنده ای سیه بال رفته است...چه نگاه خدایوار خطاپوشی که همه حسن می بیند و کویر به سان فردوس و بازتاب آرزو را در تجسد حقیقت هم....تا باد چنین بادا و جهان با عاشق چه زیباست که حقیقت در همه جا و تمام دمان نکو نیست وآدمی را ملول و فرتوت خواهد نمود..آری عاشق تنها حسن می بیند و یگانگی و اینجاست که منطق چشم در برابر چشم و اقدام در برابر اقدام رنگ می بازد و انسان باور می کند از مرز ددی و نیز تماشاگری و استادن بی ثمر گذشته است و تا مرز آدم و اندیشه تاخته است.
یار و معشوق یقینا یگانه نیست که حسن میان تمام آدمیان است و نظرگاه هم ناهمگون، اما معبر نگاه انگار دگر می شود و فصل خواستن هم....توان از خویش گذشتن و برای یار یگانه همه چیز خواستن...یادم از شعر سعدی آمد.."چنان خشکسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق....." و خشکسالی حکایت آدم بی قوت و معناست که مجالی برای دگری ندارد و در مارتن دریدن و نیز بیرمقی سال بی باران تنها از پی صیانت خویش است و به هیچ ارزش متعالی نمی اندیشد و "سر خود می گیرد و راه خویش هم ".
و عشق غم خویش و دگری داشتن است وین غم را تلخی و تلاشی برای عبور نیست و تفسیر همه انگبین است از تلخی چونان، قهوهای که برای نااهلان و عادتوار زیندگان هلاهل است و برای عاشقانش منتها و جرعه ای از زلال و برای برخی تنها تدوام عادت دگران...برای عاشق رسیدن وشادی محبوب نهایت است و آدم دربند موهبت و منافع آنی، آتی و زودیاب چرا چنین کند و آئین احتکار آموخته به سالیان را فروبگذارد تا به کدامین واحه برسد؟ تا در بی خبری و گوش های فال و طالع های ناپیدا عتاب بشنود و خیال بپرورد و بهراسد و مس در چشم دیگران و بازار بزازان کفن فروش را به بهای حریر کشمیر و مینای اصفهان بخرد و از خویش شادان باشد؟ این چه حکمت است؟ خدای را مددی....
عشق هایی کز پی رنگی بود/عشق نبود عاقبت ننگی بود:
مولانای دانا عشق های رنگی را نه عشق که ننگ خوانده بود و از پی رنگ و جفنگ رفتن را عبثی و بیهودگی و اسباب فتادن خواند و مآلا از پی رنگی و ننگی امری متعالی و با ارزش درکار است کآدمی با آن به تعالی و ارتفاعی می رسد که در نظر مولانا است. البته این شعر در کلیت داستانی که مولانا روایت می کند حکایت از دلبستن مردی خوش سیما در طمع صلهی امیریست که در قفا مرکب خود می راند و قصد جانش را نموده و این عطش را عشق دانسته و جان دادن نهایی و نهانی مرد بر سر این هوی را ننگ در شمار آورده است و مقصود عشق در شکل مدرن آن نیست.
اما نمی توان از خاطر دور داشت که که عشق رمانتیک زاده ی روزگار مدرن است. روزگار صعب و زیست مبتنی بر برزگری و جنگ های متعدد و البته فرهنگ صحرانشینی و قبیلگی زن را تا سرحد نادردسترسی و مستوری کشانده بود و بیشتر روایت ها و نیز ابیات شاعرانه در خیالات و تصورات شاعر از موهبت و گوی کهربایی دیده ی محبوب است.
در عشق فداکاری و خویش هیچ انگاری در برابر محبوب نهفته است و این تنها در شرایطی می تواند رخ دهد که برای یار در مرتبه نخست شان انسانی قایل شویم. تا زمانی که زن در حکم بخشی از اموال شخصی، ضعیفه،کنیز و....تعریف می شد و بعنوان خون بس، غنیمت، و تنها وسیله ای برای تداوم نسل، طبعا عشقورزی و هیچ شدن در برابر چنین وجودی نمی توانست چندان واجد معنی باشد.
شاید برای همین است که در بخشی از متون غنی فارسی هم متاسفانه توصیفات معشوق بیشتر نشان دهنده پسربچگان است و نمودار یک انحراف اخلاقی کریه در روزگار بسر شده. البته از نمونه هایی مثل لیلی و مجنون نظامی نمی توان ساده درگذشت و تامل ننمود، اما همانجا هم عشق رمانتیکی در کار نیست و ظرف جهان کهن اساس امکان چنین دریافتی را نمی دهد.
دیدن روی محبوب ممکن نیست که زن بخش مهمی از شرافت قبیله ایست و پرده نشین، توحش و بیداد و ایغارهایی که در جریان است زن را حتی در پس دیوار و حصارها هم راحت نمی گذارد چه اینکه بخواهد پای در برزن بنهد، پس همه تصویر و تصورات عاشق(مرد) است که از محبوبی دست نیافتنی که پاسخ همه دردها و مسئله هاست بر کاغذ و در کلام می شود و شاعری می نگارد "یارم چو شمع محفل است/دیدن رویش مشکل است/ سرو منش پا در گل است/بر خط و خالش مایل است...
چون می نگریم هیچ عاملیت و کنشگری در معنای مدرن از معشوق در کار نیست و او به حسن خداد و یا در خیال عاشق تنها رج خیال بر قالی دل مجنون لب ترکیده می زند و در ندیدن جادویی هست که افسانه می آفریند و از آدم معصوم و یگانه و نادردسترس و پاسخ تمام رنج و نرسیدن ها را می سازد.
به باروم پایه عشق رمانتیک سالهای بعد در همین ندیدن و خیال پرودن های عصر کهن است که توانست تصویر در ذهن از عشق را مهیب و خیال انگیز نماید و آن را در حکم مفری و ممری برای آرمیدن و بریدن از زیستن واقعی و رنج های در جریانش کادمی را گاه تا ملولی و نان در خون خویش زدن می برد...خاطرات عاشقانه تا همیشه جذاب اند و همیشه دیده را تر و افسوس و افسونی در کلام می آورند.
روزگار تجربه های عاشقانه عموما در فصل جوانی ست،روزگاری که جهان لبخند می زند و از مصائب در پیش کمتر می دانیم و برخوان نانی خورده و آبی برای شانه ی زلف را کفایت دنیا درشمار می آوریسم..نوعی یلگی و آسودگی برای تجربه نمودن و آتیه ای که گشوده است و آدمی باور نمی دارد کمانقد های پیر روزی بر گذر دلبری ها نموده اند...
"خاک فلسطینم
جرعه ای از مرا برای قلبت و دمان بی معنایت نگاه دار
که تا همیشه آدم تشنه ی خاک است و نشئه ی چشم های پس دیوار
اسرائیلی تو! که عشق ناموخته آیت انکاری و امیر اشغال...و باز از پنجره صدای کلمه می آید....
بامداد و شامی آدم باز کلمه باران می شود و مومن هم، وز اشغال تا عاشقی به یک فصل و چند دفتر سر می شود..
تشنه ی گل سرخ لای کتابم و فریادی که از نجوا نوازشگرتر است....."