مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی
همچنان که اندر غبار اندوده ی انديشه های من
ملال انگيز
طرح تصويری درآن هر چيز
داستانی حاصلش دردی
روز شيرينم که با من آشتی داشت
ای دریغا نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته سنگ گرديده
با دم پاييز عمر من کنايت از بهار روی زردی
همچنان که مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی