درد می‌گذرد، زیبایی می‌ماند

دنیای اقتصاد چهارشنبه 10 اردیبهشت 1404 - 00:05
بیش از ۱۰ روز از مرگ ماریو باگاس یوسا، نویسنده سرشناس پرویی، گذشت و سرانجام پیکرش بدون تشریفات و تنها با حضور برخی اعضای خانواده به خاک سپرده شد.در این مراسم آلوارو یوسا، پسر بزرگ او، متنی را درباره پدرش خواند.این متن که در نشریات معتبر دنیا منتشر شده به برخی از مهم ترین ویژگی‌های نویسنده برجسته اشاره کرده است.

ماریو بارگاس یوسا برنده جایزه نوبل ادبیات بود که آثارش بر شرارت‌های نظام‌های تمامیت‌خواه تمرکز داشت و زمانی نیز برای ریاست‌جمهوری نامزد شده بود. او چندی پیش در ۸۹ سالگی درگذشت.یوسا یکی از نویسندگان محبوب در میان ایرانی‌هاست و کتاب‌هایش همچون‌«سور بز»، «سال‌های سگی»، «جنگ آخرالزمان»، «مرگ در آند» ، «سردسته‌ها»، «گفت‌وگو در کاتدرال» و...طرفداران فراوانی دارد. متن آلوارو یوسا در مراسم خاکسپاری پدرش را بخوانید.

مشکل بود شیوه‌ای برای بیان جاودانگی تو بیایم وقتی که به روح معتقد نبودی. اما ما تنها ماده نیستیم. پس از مرگ یک آفرینشگر بی‌اعتقاد به روح، چه چیزی باقی می‌ماند جز آثارش. بهترین توجیه غیرمذهبی جاودانگی را در سخنان ویکتور هوگو در بزرگداشت ژرژ ساند یافتم. هوگو پس از گریستن برای متوفی توضیح داد که با مرگ، یکی از صورت‌های آفرینشگر ناپدید می‌شود؛ صورت جسمانی، اما جای خود را به صورت دیگری می‌دهد. صورت انسانی نقابی است که چهره واقعی یعنی «اندیشه» را می‌پوشاند. بنابراین، این اندیشه است که باقی می‌ماند. اندیشه بارگاس یوسا.

خیال‌پرداز،درستکار و شوالیه‌منش

برخلاف روح که از بدن جدا می‌شود، اندیشه تو در هر فردی که به یادت می‌آورد، آثارت را می‌خواند یا زندگی‌ات را مرور می‌کند، متولد می‌شود. هر بار که خواننده‌ای به دنیای رمان‌های تو قدم می‌گذارد - در مدرسه نظامی، در محله مانگاچریا، در سانتا ماریا د نیوا، در لیما در دهه پنجاه، در سرتائوی برزیل، در کنگوی تحت سیطره بلژیک در دوره لئوپولد دوم، در پوتومایو یا در سینکو اسکیناس که دو هفته قبل از مرگت با نوه‌ات لئاندرو از آن بازدید کردی، اندیشه بارگاس یوسا در تخیل او جای می‌گیرد.

هر بار که کسی، در جایی، اشاره‌ای به تعهد تو به زمانه‌ات و دفاع از آزادی‌های فردی می‌کند، اندیشه بارگاس یوسا را فراخوانی می‌کند. همان‌طور که دوستان با یادآوری خاطرات کوچک و داستان‌های بزرگ، یا مادرم پاتریسیا، یا برادر و خواهرم گونزالو و مورگانا، یا شش نوه تو وقتی به یادت اشکی می‌ریزند، این اندیشه زنده می‌ماند.

امروز می‌خواستم بر سه ویژگی از شخصیت تو تاکید کنم: خیال‌پردازی، درستکاری و شوالیه‌منشی. رویابین تمایل دارد در خیال زندگی کند و واقعیت را نادیده بگیرد. تو اغلب این کار را می‌کردی و دنیای خود و اطرافیانت را زیرورو می‌کردی. می‌دانی چه زمانی رویابینی تو را کشف کردم؟ در هشت‌سالگی، وقتی در آونیدا رداکتو در لیما زندگی می‌کردیم. یک شب، متوجه شدیم که دزدانی قصد ورود به خانه را دارند. دیدم که با یک دمپایی در دست به استقبال مهاجمانی رفتی که مطمئنا مسلح بودند.

در میانه راه، لحظه‌ای توقف کردی و احتمال پیروزی بر دشمن را سنجیدی. و ناگهان، خیال غلبه کرد: به دمپایی‌ات چسبیدی و به پیش رفتی، آماده نبرد. وقتی به مقصد رسیدی، آنها رفته بودند. نمی‌دانم چون چیزی را که می‌خواستند یافته بودند یا چون با دیدن رقیبی با چنین سلاح مضحکی گیج شده بودند. در طول زندگی پرتلاطمت، چند بار این لحظه را به یاد آوردم که برای من، پدری متولد شد که تسلیم خیالات محض می‌شد.

پس از صفت خیال‌پردازی، درستکاری قرار می‌گیرد: کسی که حقیقت را بدون توجه به پیامدهایش می‌گوید. سیزده‌ساله بودم و تو و مادرم تصمیم گرفته بودید مرا به یک مدرسه شبانه‌روزی در انگلستان بفرستید تا دور از قید خانواده زندگی کردن را بیاموزم و افق دیدی گسترده بیابم. زبان انگلیسی بلد نبودم و هفته‌ها از این فکر که نمی‌توانم با کسی ارتباط برقرار کنم و ممکن است قدرت تکلمم را از دست بدهم، ترس بر وجودم سایه انداخته بود. این وحشت که مبادا قدرت تکلمم را از دست بدهم، همواره با من بود. روز اول، دستم را گرفتی و من با ترس و لرز تمام شهامتم را جمع کردم و پرسیدم: «بابا، تو فکر می‌کنی اگر آدم مدت‌ها حرف نزند، ممکن است برای همیشه لال شود؟»

پاسخ تو قلبم را منجمد کرد: «بله، کاملا ممکن است، آلوارین.» هر پدر دیگری سعی می‌کرد ترس فرزندش را برطرف کند؛ اما چیز دیگری حتی به ذهنت هم خطور نکرد و فقط با صداقتی بزرگ‌منشانه پاسخ دادی. این‌گونه بود که تصویر پدر درستکار در ذهنم متولد شد. چند بار این خاطره را به یاد آوردم وقتی می‌دیدم چگونه با گفتن حقایق ناخوشایند ادبی، سیاسی یا شخصی، اطرافیانت را آشفته می‌کردی.

پس از درستکاری تو روحیه شوالیه‌گری قرار می‌گیرد. در جریان یک کارزار انتخاباتی کم‌رونق پس از سقوط یک رژیم اقتدارگرا که هر دو با آن مبارزه کرده بودیم، بینمان اختلافی پیش آمد. فرد مورد علاقه و قهرمان آن زمان که من و برخی مستقل‌ها آشکارا از او حمایت می‌کردیم، مدام مرا ناامید می‌کرد. به تو زنگ زدم و گفتم می‌خواهم رابطه‌ام را با او قطع کنم. تو سخت ناراحت شدی و گفتی: «داری به آرمان دموکراسی ضربه می‌زنی».

با‌این‌حال تصمیم گرفتم کنار بکشم و این کار واقعا جنجال کوچکی به پا کرد. تو علنا از من فاصله گرفتی. این موضوع مرا آزرد. چند ماهی از هم دور بودیم. سال‌ها بعد، وقتی این ماجرا به فراموشی سپرده شده بود و آن رئیس‌جمهور سابق پشت میله‌های زندان بود، با تعجب دیدم که در ستون «سنگ محک» روزنامه ال پائیس از من خواسته ‌بودی تا تو را ببخشم. تا مغز استخوانم تحت‌تاثیر قرار گرفتم. این‌گونه بود که تصویر پدر شوالیه‌ در ذهنم زاده شد.

این‌گونه است که می‌بینم سراسر جهان از ایالات متحده تا ایران، از اسپانیا تا هند، از لبنان تا پرو همه با خالق واقعیتِ واژگان و با یک رهبر مدنی خداحافظی می‌کند.

تکه‌ای از خود را از دست دادیم

ما اینجا، در خلوت، با کارگر سخت‌کوشی که با انضباطی سربازگونه یا مانند یک ورزشکار حرفه‌ای کار می‌کرد خداحافظی می‌کنیم؛ با مردی که حتی بیش از دیکتاتورها از زیتون متنفر بود؛ با نامزدی که در اوج یک کمپین انتخاباتی دیوانه‌وار پنج دقیقه در توالت حبس می‌شد تا از گونگورا بخواند؛ با گوشت‌خوار و شیرینی‌دوستِ دوآتشه؛ با سینماگرِ همیشه مشتاق؛ با راهنمایی که در کودکی دو ساعت کنارش می‌نشستیم و می‌خواندیم (تا ببیند آیا عادت به سلیقه تبدیل می‌شود  - که شد!)؛ با ماجراجوی کودک‌درون؛ با کسی که با همان ذوقی که فریاد می‌زد «گل»، دو روز قبل از مرگ، وقتی «قایق مست» رمبو را در گوشش خواندم، با چشمانی براق از هیجان به [فرانسه] گفت: «وزنش یادم بود، نه واژه‌ها».

گفت‌وگوی من با تو حدود ۴۶ سال پیش آغاز شد، وقتی دوازده یا سیزده ساله بودم. چندی روز پیش، وقتی در مناطق امپراتوری باستانی هخامنشی سفر می‌کردم، تماسی سبب شد تا نیمی از جهان را طی کنم و به لیما برسم. این سفر را کردم تا به این گفت‌وگو، برای همیشه، پایان دهم.

تو مرا با خنده ای پذیرفتی که می‌گفت: اشتباه می‌کنی، این گفت‌وگو ادامه خواهد یافت، اما به شکلی دیگر (پس بگذار برایت تعریف کنم، چون این گفت‌وگو ادامه دارد، که مانند همه درام‌ها، درام تو هم کمی جنبه تراژی‌کمیک دارد: در‌حالی‌که تو در حال جان دادن بودی، در حال مرگ بودی و سوگواری من آغاز شده بود، همسرم، که او را می شناسی، برای همیشه بدون خداحافظی یا آخرین توضیح به کشورش بازگشت. پرو و آمریکای لاتین یکی از بهترین شهروندان خود را از دست دادند. ادبیات، این میهن بدون مرز، یکی از بزرگ‌ترین آفرینندگان خود را از دست داد. مادرمان پاتریسیا، آن فرشته، و من، و همچنین فرزندانمان، تکه‌ای از خود را از دست دادیم (و من بهترین دوستم را). اما همان‌طور که پیر اُگوست رنوار به آنری ماتیس می‌گفت وقتی او را با وجود روماتیسم وحشتناکی که از آن رنج می‌برد در حال نقاشی کردن می‌دید: «درد می‌گذرد، زیبایی می‌ماند.»

خداحافظ، بارگاس عزیز.

منبع خبر "دنیای اقتصاد" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.