عصر ایران؛ مهرداد خدیر- این یادداشت نه به علل وقوع و پیروزی انقلاب 1357 میپردازد نه کارنامۀ جمهوری اسلامی ایران در حیات بنیادگذار آن (1368- 1358) را برمیرسد و نه 34 سال پس ازآن را. این نوشته تنها بر آن است که «آیت اللهالعظمی خمینی» را با هملباسان شاخص یا اصطلاحا آیت اللههای دیگر که قبلتر میزیستند یا همروزگار بودند مقایسه کند تا بر وجوه تفاوت یا تمایز انگشت گذارد بی آنکه اشتراکات و خاستگاه مشترک را انکار و نفی کند.
چرا که «آیتالله حاجآقا روحالله» هم یک مرجع تقلید بود و تا قبل از آن که عنوان «امام» عام و همه گیر شود همچون دیگر مراجع با عنوان «آیتاللهالعظمی» از او یاد میشد و نه در حکومتی که خود بنیان گذاشت که در روزنامههای آن دوران پس از آن که اجازه یافتند. نگاه کنید به کیهان مصباح زاده در 7 شهریور 1357 که تمام نیمصفحه را به او اختصاص داده است:
به لحاظ شخصی و نه زمینه های سیاسی و اجتماعی آن 10 تفاوت متمایز کننده را از این قرار میتوان برشمرد:
اول: ابنعربی؛ از تفاوتهای شاخص آیتالله خمینی با فقیهان دیگر علاقه به محیالدین ابنعربی بود. چندان که عرفان را از منظر او پی میگرفت. این در حالی است که ابن عربی از نظر شماری از فقها به کفر هم متهم شده بود.
سید جلالالدین آشتیانی در انتهای مقدمه خود بر کتاب « مصباحالهدایه» می نویسد: «نکتۀ مهم در آثار عرفانی امام این است که بیش از همه به بزرگانی چون ابنعربی و ملاصدرا و دیگران که از نظر اهل ظاهر کافر محسوب میشدند و کسی جرأت ذکر نام آنها را نداشت عقاید و اندیشه های آنان را پذیرفته بود و نقل می کرد.»- [زیبا پرستی در عرفان اسلامی- ص 487]
آیت الله صابری همدانی نیز میگوید: «ایشان در تدریس از دو شخصیت بسیار تعریف میکرد. یکی مرحوم شاهآبادی بود که تعبیر "شیخناالاستاد" را درباره او به کار میبردند و دیگری محیالدین ابنعربی که کلمۀ "امامالعارفین" یا کلمه دیگری را برای او میآوردند و همین باعث شد از ذهنیت اولیه دست بکشیم و به این عارف، حُسنِظنّ داشته باشیم.»-[ نشریۀ حریم امام، شماره 269، ص 31]
برخی البته میگویند این مربوط به سالهای جوانی امام است. اما جالب است بدانیم در واپسین ماههای زندگی و در پیام مشهور به میخاییل گورباچف آخرین رهبر اتحاد شوروی نیز از محیالدین ابنعربی یاد میکند.
دوم: جمهوریت؛ واژه « جمهوری» نزد کثیری از مراجع یا روحانیون، تابو بود. مخالفت سید حسن مدرس با جمهوریت نه فقط به خاطر سردار سپه یا رضاشاه بعدی که با اصل ایده جمهوریت هم بود.
امام خمینی البته «جمهوری اسلامی» را مطرح کرد تا هم با «جمهوری» متفاوت باشد و هم با «حکومت اسلامی» اما «جمهوری اسلامی» هم چنان که در نوفل لوشاتو گفته شد باز نوعی «جمهوری» است و حتی امام به عنوان فرم و ظرف جمهوری فرانسه را مثال میآورد.
در تاریخ ایران و قبل از طرح و موفقیت «جمهوری اسلامی» 4 بار موضوع جمهوری به میان آمده و هر 4 نوبت به دلیل مخالفتهای آشکار روحانیت یا عوامل دیگر ناکام مانده است:
بار اول «جمهوری گیلان» که هم از برخی ایدههای میرزا کوچک خان قابل مشاهده بود و هم از کودتای "احسانالله خان" و "خالو قربان" علیه او و جنبش جنگل.
نوبت دوم همان که رضاخان در پی آن بود و میخواست مانند "مصطفی کمال پاشا" که در ترکیه جمهوری تأسیس کرد با بر انداختن سلطنت چنین کند و مخالفتهای فراوان و متنوعی را در برابر دید.
بار سوم در شهریور 1320 که رضا شاه باید ایران را ترک میکرد و صحبت از انقراض سلطنت پهلوی بود و ابتدا قرار بود محمد رضای ولیعهد هم با پدر و برادران همراه شود اما محمد علی فروغی اعلام جمهوری ولو با ریاست خود را نپذیرفت و پروژه یا سناریوی سلطنت ولیعهد را به جای پدرو برادرانی که راهی تبعید می شدند با موفقیت به اجرا گذاشت.
نوبت چهارم هم در روزهای پر التهاب مرداد 1332 که حزب توده از یک طرف و دکتر حسین فاطمی از سوی دیگر زمان را برای تأسیس جمهوری مناسب میدانستند ولی دکتر مصدق مخالفت کرد و گفت: « من، قُرآن مُهر کردهام که به قانون اساسی مشروطه وفادار باشم.»
سوم: کاشانی؛ نمیتوان انکار کرد که اگر قرار بود امام خمینی در 50 سالگی و در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت و در جریان اختلاف رهبران جانب یکی را بگیرد گزینۀ سید ابوالقاسم کاشانی محتمل تر بود تا مصدق چندان که در سال 60 و در نطقهایی علیه جبهه ملی و بنیصدر از کاشانی یاد کرد.
اما در سال های آغازین دهه 30 با این که از 50 سالگی عبور کرده و خود نیز اهل سیاست بود نمیخواست ذیل کاشانی تعریف شود و به همین خاطر در سالهای مبارزه و تبعید از 42 تا 57 و خصوصا در سال 57 مصدقیها تعارضی درهمکاری نمیدیدند.
کما این که مرد شماره 2 انقلاب – آیتالله طالقانی- از علاقهمندان مصدق و سخنران 14 اسفند 1357 در اجتماع میلیونی احمد آباد بود و اولین نخستوزیر ( مهدی بازرگان) کسی که خود را با سه واژه «ایرانی، مسلمان و مصدقی» معرفی میکرد ستاینده مصدق بودند. نخستین رییس جمهوری ایران (ابوالحسن بنیصدر) هم از اعضای پیشین جبهه ملی و علاقهمند و مبلّغ مصدق در خارج از کشور بود همچنین کریم سنجابی دبیر کل جبهه ملی و وزیر فرهنگ دکتر مصدق و همراه او در دیوان داوری لاهه که اولین وزیر خارجه بعد از انقلاب شد.
چهارم: شریعتی: در سالهایی که برخی روحانیون و گاه در حد مراجع آشکارا به دکتر علی شریعتی میتاختند و در حالی که مرتضی مطهری هم به صف مخالفان شریعنی پیوسته بود و چندان تند شد که علیه او نامه نوشت و شریعتی پدر او را به جفا در حق فرزن خود هم متهم کرد اما امام خمینی در خفا یا علن یک کلمه در نفی و نقد شریعتی نگفت. البته در تأیید هم نگفت اما هرگز مانند بسیاری از روحانیون دیگر علیه شریعتی موضع نگرفت.
از سوی دیگر در میان خانواده و نزدیکان خود از برادر عروس – صادق طباطبایی- تا صادق قطبزاده و ابراهیم یزدی همه از دوستان علی شریعتی بودند و میدانست که مهم ترین روحانیون شاخص همراه او (منهای مطهری) بقیه در نوع نگاه به شریعتی با سنتیها تفاوت دارند.
در میان روحانیون مبارز و نسبتا جوان داخلی بیش از همه آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای به شریعتی علاقه و در واقع گرایش داشتند و امام تفاوت خود را با روحانیون سنتی در اینجا هم نشان داد.
برخی میگویند پس از درگذشت دکتر شریعتی و در پاسخ به تلگراف تسلیت دکتر یزدی و در قالب پیام به دانشجویان امام از لفظ «فقد» و نه «شهادت» برای دکتر استفاده میکند در حالی که واژه « فوت» را نیز به کار نمیبرد و قضیه را مبهم باقی میگذارد اما یادمان باشد برای فرزند خود – سید مصطفی- نیز لفظ شهادت را به کار نمیبرد زیرا نمیخواسته با ضرس قاطع داوری کند. (اکنون البته فرضیه قتل هر دو به دست ساواک تقریبا منتفی شده است).
پنجم: ملاصدرا و فلسفه؛ غالب روحانیون با فلسفه میانهای ندارند. چندان که در خاطرات آیتالله منتظری آمده آقای بروجردی از او خواسته بود دربارۀ درس فلسفه علامه طباطبایی به او تذکر دهند. هر چند در سفر اخیر به قم در کتابخانه آیتالله العظمی بروجردی سندی دیدم که نشان میداد مخالفت مرجع تام شسعیان با تدریس علنی فلسفه به خاطر حساس نشدن مخالفان بوده نه آن که خود نیز چنان باوری داشته باشد. کما این که مشکل مرحوم علامه هم با ابتکار آقای منتظری در تغییر عنوان حل میشود.
فضای کلی حوزه اما با فلسفه و عرفان سازگار نبود. امام منتها اهل فلسفه و عرفان بود و البته دیدیم که تفسیر او از قرآن را حتی در نخستین سال جمهوری اسلامی هم تاب نیاوردند. مهمترین شاگردان و دست پروردگان همچون مرتضی مطهری هم اهل فلسفه بودند و همین نیز او را متفاوت و متمایز جلوه میداد.
در همان پیام به گورباچف در کنار نام ابنعربی از صدرالمتالهین نیز یاد میکند و از گورباچف میخواهد اندیشمندان خود را به مطالعۀ آرای او ترغیب کند و وقتی ادوارد شوارد نادزه پیام رهبر شوروی را به تهران میآورد و امام احساس میکند برخورد سیاسی دارند و روح پیام را انگار درک نکردهاند به وزیر خارجه وقت شوروی میگوید: «من میخواستم دریچۀ تازه ای به روی شما بگشایم» و دیدار را کوتاه میکند. این دریچه تازه را با اندیشه های آن دو چهره نامحبوب نزد غالب فقیهان گشاده و گشوده میدید.
ششم: مدرس و پارلمان؛ نقل شده که خمینی جوان به تهران میآمده و در ساختمان مجلس شورای ملی نظارهگر مباحثات و گفتار و رفتار شخص سید حسن مدرس بوده است.
یادمان باشد مدرس بیش از آن که فقیه سنتی باشد سیاستمدار بود و هر چند در مجلس اول مشروطه نقش نظارتی را پذیرفت اما از مجلس دوم به بعد و تا وقتی استبداد رضاشاهی مجال داد ترجیح داد با رأی مردم نماینده و وکیل باشد و اعتبار خود را تنها از فقه و دین نگیرد. مشهور است که وقتی نمایندهای به جای نطق سیاسی شروع به اندرز مذهبی میکند مدرس به او میگوید اگر میخواهی روضه بخوانی برو مسجد سپهسالار که در همین نزدیکی است!
آن قدر که از زبان رهبر فقید انقلاب در ستایش مدرس شنیدهایم هیچ مرجع و روحانی ارشد دیگری چنین یاد نکرده است.
توجه به پارلمان و جمله مشهور «مجلس، در رأس امور است» نیز به احتمال زیاد به خاطر شخصیت پارلمانی مدرس بود. همان مدرس که بر خلاف شیخ فضلالله نوری به مشروطه باور داشت و آن را «مشئومه» نمیدانست. اگرچه در کتابهای درسی این مشئومه را به مشروعه تغییر دادهاند.
هفتم: نفی سلطنت؛ در تاریخ ایران سابقه ندارد که یک مرجع تقلید به نفی کل سلطنت برسد و مهمتر این که سلطنت را به سبب «تعارض موروثی بودن با حقوق بشر و حق تعیین سرنوشت برای هر ملت و هر نسل» نفی کند. البته این موضع مربوط به بعد از 42 است و قبل از آن مکتوبی هست که با لفظ «اعلیحضرت» هم یاد کرده است.
انتقاد مراجع در حد توصیه های اخلاقی بود و حفظ اصل سلطنت را به هر رو لازم میدانستند با توجیه تنها حکومت شیعۀ جهان. کما این که انقلاب مشروطه سلطان را کنار نزد. از قدرت مطلق به مشروط بدل کرد و حتی استبداد محمدعلیشاه کسی را به صرافت برانداختن اصل سلطنت نینداخت.
او اما بعد از سال 42 شخص شاه را مخاطب قرار می دهد و هر گونه ملاقات یا تماس روحانیون ارشد با سلطنت و دربار از نگاه انقلابیون نفی و رد میشد.
هشتم: ترور و فداییان اسلام؛ تفاوت نگاه با روحانیون سنتی اما سبب نشد که به آن سو بگرود و درغلتد و از گروه های مسلح حمایت کند. با این که برای لغو مجازات اعدام سید مجتبی نواب صفوی می کوشد و از اعتبار خود نزد آیتالله بروجردی مایه میگذارد اما هرگز شیفته نواب نبود. حتی در عصر جمهوری اسلامی وقتی از امام میخواهند خانواده نواب صفوی به دیدار بیایند به این جمله بسنده میکند: «مردی بود». برخی گفتهاند جای دیگر هم از او با عنوان «باصفا» یاد کرده که هیچ یک موید شیوه او نیست.
سال ها بعد که هم آیت الله طالقانی و هم هاشمی رفسنجانی از او میخواهند مجاهدین خلق را تأیید کند چنین نمیکند زیرا به روش مسلحانه باور نداشت و به رغم اصرار و ادعای مؤتلفه برای هیچ تروری فتوا صادر نکرد و این یکی از اندک مواردی است که به خواست هاشمی عمل نکرد.
نهم: احکام ثانویه؛ یکی از دلایلی که برخی مراجع را از ایده تأسیس حکومت بازمیداشت نگرانی از شیوه حکمرانی و تصمیمگیری در قبال مالیات، بهره بانکی، حق رأی و اشتغال زنان، موسیقی، حرام نبودن مواد مخدر و مانند اینها بود. او اما درهمه اینها تجدید نظر کرد و در حکومتی که خود در رأس آن قرار گرفت مالیات اخذ شد در حالی که در کتاب «ولایت فقیه» خمس و زکات برای اداره جامعه کافی دانسته بود.
بانک ها هم تعطیل نشدند و با ساز و کارهای دیگر به فعالیت بانکی پرداختند. زنان انتخاب کردند و انتخاب شدند و اشتغال آنان منتفی نشد.
در دو سال اول جمهوری اسلامی حجاب اجباری نبود و از سال 59 اجبار برای ادارات و سواحل دریا بود نه خیابان و بعد از سال 60 که فضا بسته شد حجاب در خیابان هم اجباری شد و بعد در قالب تبصره ای به قانون مجازات اسلامی رفت.
موسیقی هم به دو گونه غنایی و غیر غنایی تقسیم شد و دومی مجال بروز یافت. مواد مخدر ممنوع اعلام شد در حالی که فقه بر حُرمت آن تأکید ندارد و این تفاوتها البته ناشی از اقتضائات حکومتداری در دنیای مدرن هم بود.
دهم: ملیت و ایران؛ روحانیون سنتی چندان درگیر مفهوم «ایران» نبودند و نیستند. در قانون اساسی اما برای رییس جمهوری قید «ایرانی الاصل» آمده و به خاطر همین به دستور شخص امام و در دوره اول انتخابات ریاست جمهوری جلالالدین فارسی کاندیدای حزب جمهوری اسلامی به سبب تبار افغان کنار گذاشته شد.
یا همین که دین زرتشت هم به رسمیت شناخته شده نشان می دهد مفهوم «ایران» مورد توجه بوده چندان که در نخستین پیام های پس از شروع جنگ در سال 1359 رهبر فقید انقلاب به دفعات واژه های «میهن» را به کار میبرد و به صرف تعابیر دینی اکتفا نمیکند.
درست است که علیه «ملی گرایی» موضع گرفت اما ناشی از اتفاقات سال 60 بود وگرنه اگر به مفهوم ایران و مرزهای جغرافیایی باور نداشت در ابتدا با ورود به خاک عراق پس از بازپسگیری بندر خرمشهر مخالفت نمی کرد.
در خاطرات سید احمد خمینی آمده نگران بوده خبر سقوط فاو در سال 67 را چگونه منتقل کند و سرانجام تصمیم میگیرد بگوید و در مقابل با این واکنش روبهرو می شود: «خوب، مال خودشان بود». یعنی فاو را در قالب منطقهای در جغرافیای عراق می دیده که بنا به مصالح جنگ و برای واداشتن صدام حسین به پرداخت خسارت و خودداری از حمله مجدد در اختیار ایرانی ها بوده است نه این که ما و عراق نداشته باشیم و مرز های جغرافیایی در دنیای مدرن را به رسمیت نشناسد و همه را ذیل «امت» تعریف کند.
همین تفاوت ها ست که از او چهره متفاوتی با مراجع سنتی یا روحانیون سیاسی مانند شیخ فضلالله و مدرس و کاشانی ساخت تا شبیه هیچ کس دیگر از هم لباسان خود نباشد.
تفاوت ها و در واقع تمایزها البته محدود به این 10 فقره نبود. در سیما هم متفاوت بود تا جایی که روشنفکری چون محمد قائد را دستکم از حیث چهره جذب می کند یا علی اصغر حاج سیدجوادی را وامیدارد در ستایش او بنویسد یا آدمی مانند شاهرخ مسکوب را به وجد می آورد ولو تنها چند ماه بعد در صف مخالفین قرار می گیرد و به تبعید می رود. همه اذعان داشتند او «آن»ی داشت یا گمان میکردند دارد که در دیگران ندیده بودند. اگر چنین نبود به تنها استثنا در تاریخ ایران بدل نمیشد که هم با شکوه آمده باشد و هم با شکوه رفته باشد.